شاپور ذو الاكتاف

شبیخون زدن شاپور و گرفتن قیصر روم

بسى بر نیامد برین روزگار

که شد مردم لشکرى شش هزار

فرستاد شاپور کار آگهان

سوى طیسفون کار دیده مهان‏

بدان تا ز قیصر دهند آگهى

از ان برز درگاه با فرّهى

برفتند کار آگهان ناگهان

نهفته بجستند کار جهان‏

بدیدند هر گونه باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

که قیصر ز مى خوردن و از شکار

همى هیچ نندیشد از کارزار

سپاهش پراگنده از هر سوى

بتاراج کردن بهر پهلوى‏

نه روزش طلایه نه شب پاسبان

سپاهش همه چون رمه بى‏شبان‏

نبیند همى دشمن از هیچ روى

پسند آمدش زیستن بآرزوى‏

بسى بر نیامد برین روزگار

که شد مردم لشکرى شش هزار

فرستاد شاپور کار آگهان

سوى طیسفون کار دیده مهان‏

بدان تا ز قیصر دهند آگهى

از ان برز درگاه با فرّهى

برفتند کار آگهان ناگهان

نهفته بجستند کار جهان‏

بدیدند هر گونه باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

که قیصر ز مى خوردن و از شکار

همى هیچ نندیشد از کارزار

سپاهش پراگنده از هر سوى

بتاراج کردن بهر پهلوى‏

نه روزش طلایه نه شب پاسبان

سپاهش همه چون رمه بى‏شبان‏

نبیند همى دشمن از هیچ روى

پسند آمدش زیستن بآرزوى‏

چو شاپور بشنید زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

گزین کرد ز ایرانیان سه هزار

زره دار و برگستوانور سوار

شب تیره جوشن ببر در کشید

سپه را سوى طیسفون بر کشید

بتیره شبان تیز بشتافتى

چو روشن شدى روى بر تافتى‏

همى راندى در بیابان و کوه

بران راه بى‏راه خود با گروه‏

فزون از دو فرسنگ پیش سپاه

همى دیده‏بان بود بى‏راه و راه‏

چنین تا بنزدیکى طیسفون

طلایه همى راند پیش اندرون‏

بلشکرگه آمد گذشته دو پاس

ز قیصر نبودش بدل در هراس‏

ازان مرز بشنید آواز کوس

غو پاسبانان چو بانگ خروس‏

پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود

ازان تاختن خود که آگاه بود

ز مى مست قیصر بپرده سراى

ز لشکر نبود اندرون مرز جاى‏

چو گیتى چنان دیده شاپور گرد

عنان کیى بارگى را سپرد

سپه را بلشکرگه اندر کشید

بزد دست و گرز گران بر کشید

بابر اندر آمد دم کرّ ناى

جرنگیدن گرز و هندى دراى‏

دهاده بر آمد ز هر پهلوى

چکاچاک برخاست از هر سوى‏

تو گفتى همى آسمان بِترَکید

ز خورشید خون بر هوا بر چکید

درفشیدن کاویانى درفش

شب تیره و تیغهاى بنفش‏

تو گفتى هوا تیغ بارد همى

جهان یک سره میغ دارد همى‏

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

ستاره همى دامن اندر کشید

سراپرده قیصر بى‏هنر

همى کرد شاپور زیر و زبر

بهر گوشه‏یى آتش اندر زدند

همى آسمان بر زمین بر زدند

سرانجام قیصر گرفتار شد

وزو اختر نیک بیزار شد

و ز ان خیمه‏ها نامداران اوى

دلیر و گزیده سواران اوى‏

گرفتند بسیار و کردند بند

چنین است کردار چرخ بلند

گهى زو فراز آید و گه نشیب

گهى شادمانى و گاهى نهیب‏

بى‏آزارى و مردمى بهترست

کرا کردگار جهان یاورست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *