يزدگرد دوم

پادشاهى یزدگرد

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان‏

جهانجوى بر تخت زرین نشست

در رنج و دست بدى را ببست‏

نخستین چنین گفت کآن کز گناه

بر آسود شد ایمن از کینه خواه‏

هر آن کس که دل تیره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک‏

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه دیوى بود دیر ساز

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان‏

جهانجوى بر تخت زرین نشست

در رنج و دست بدى را ببست‏

نخستین چنین گفت کآن کز گناه

بر آسود شد ایمن از کینه خواه‏

هر آن کس که دل تیره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک‏

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه دیوى بود دیر ساز

هر آن چیز کآنت نیاید پسند

دل دوست و دشمن بر آن بر مبند

مدارا خرد را برابر بود

خرد بر سر دانش افسر بود

بجاى کسى گر تو نیکى کنى

مزن بر سرش تا دلش نشکنى‏

چو نیکى کنش باشى و بردبار

نباشى بچشم خردمند خوار

اگر بخت پیروز یارى دهد

مرا بر جهان کامگارى دهد

یکى دفترى سازم از راستى

که بندد در کژّى و کاستى‏

همى داشت یک چند گیتى بداد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

بهر سو فرستاد بى‏مر سپاه

همى داشت گیتى ز دشمن نگاه‏

ده و هشت بگذشت سال از برش

بپاییز چون تیره گشت افسرش‏

بزرگان و دانندگان را بخواند

بر تخت زرین بزانو نشاند

چنین گفت کین چرخ ناپایدار

نه پرورده داند نه پروردگار

بتاج گرانمایگان ننگرد

شکارى که یابد همى بشکرد

کنون روز من بر سر آید همى

بنیرو شکست اندر آید همى‏

سپردم بهرمز کلاه و نگین

همه لشکر و گنج ایران زمین‏

همه گوش دارید و فرمان کنید

ز پیمان او رامش جان کنید

اگر چند پیروز با فرّ و یال

ز هرمز فزونست چندى بسال‏

ز هرمز همى بینم آهستگى

خردمندى و داد و شایستگى‏

بگفت این و یک هفته زان پس بزیست

برفت و برو تخت چندى گریست‏

اگر صد بمانى و گر بیست و پنج

ببایدت رفتن ز جاى سپنج‏

هران چیز کآید همى در شمار

سزد گر نخوانى ورا پایدار

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *