ضحاک

داستان ضحاک با کاوه آهنگر

چنان بد که ضحاک را روز و شب

بنام فریدون گشادى دو لب‏

بر آن برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب‏

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پیروزه تاج‏

ز هر کشورى مهتران را بخواست

که در پادشاهى کند پشت راست‏

از آن پس چنین گفت با موبدان

که اى پر هنر با گهر بخردان‏

مرا در نهانى یکى دشمنست

که بر بخردان این سخن روشن است‏

بسال اندکى و بدانش بزرگ

گوى بد نژادى دلیر و سترگ

چنان بد که ضحاک را روز و شب

بنام فریدون گشادى دو لب‏

بر آن برز بالا ز بیم نشیب

شده ز آفریدون دلش پر نهیب‏

چنان بد که یک روز بر تخت عاج

نهاده بسر بر ز پیروزه تاج‏

ز هر کشورى مهتران را بخواست

که در پادشاهى کند پشت راست‏

از آن پس چنین گفت با موبدان

که اى پر هنر با گهر بخردان‏

مرا در نهانى یکى دشمنست

که بر بخردان این سخن روشن است‏

بسال اندکى و بدانش بزرگ

گوى بد نژادى دلیر و سترگ

اگر چه بسال اندک اى راستان

درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد

نبایدت او را بپى بر سپرد

ندارم همى دشمن خرد خوار

بترسم همى از بد روزگار

همى زین فزون بایدم لشکرى

هم از مردم و هم ز دیو و پرى‏

یکى لشگرى خواهم انگیختن

ابا دیو مردم بر آمیختن

بباید بدین بود همداستان

که من ناشکیبم بدین داستان‏

یکى محضر اکنون بباید نوشت

که جز تخم نیکى سپهبد نکشت‏

نگوید سخن جز همه راستى

نخواهد بداد اندرون کاستى‏

ز بیم سپهبد همه راستان

بر آن کار گشتند همداستان‏

بر آن محضر اژدها ناگزیر

گواهى نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه

بر آمد خروشیدن دادخواه‏

ستم دیده ار پیش او خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروى دژم

که برگوى تا از که دیدى ستم‏

خروشید و زد دست بر سر ز شاه

که شاها منم کاوه دادخواه‏

یکى بى‏زیان مرد آهنگرم

ز شاه آتش آید همى بر سرم‏

تو شاهى و گر اژدها پیکرى

بباید بدین داستان داورى‏

که گر هفت کشور بشاهى تراست

چرا رنج و سختى همه بهر ماست‏

شماریت با من بباید گرفت

بدان تا جهان ماند اندر شگفت‏

مگر کز شمار تو آید پدید

که نوبت ز گیتى بمن چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من

همى داد باید ز هر انجمن‏

سپهبد بگفتار او بنگرید

شگفت آمدش کان سخن‏ها شنید

بدو باز دادند فرزند او

بخوبى بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا

که باشد بر ان محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش

سبک سوى پیران آن کشورش‏

خروشید کاى پاى مردان دیو

بریده دل از ترس گیهان خدیو

همه سوى دوزخ نهادید روى

سپردید دلها بگفتار اوى‏

نباشم بدین محضر اندر گوا

نه هرگز بر اندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جاى

بدرّید و بسپرد محضر بپاى‏

گرانمایه فرزند او پیش اوى

ز ایوان برون شد خروشان بکوى‏

مهان شاه را خواندند آفرین

که اى نامور شهریار زمین‏

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد

نیارد گذشتن بروز نبرد

چرا پیش تو کاوه خام‏گوى

بسان همالان کند سرخ روى‏

همه محضر ما و پیمان تو

بدرّد بپیچد ز فرمان تو

کى‏ء نامور پاسخ آورد زود

که از من شگفتى بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید

دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست

تو گفتى یکى کوه آهن برست‏

ندانم چه شاید بدین زین سپس

که راز سپهرى ندانست کس‏

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه

برو انجمن گشت بازارگاه‏

همى بر خروشید و فریاد خواند

جهان را سراسر سوى داد خواند

از ان چرم کاهنگران پشت پاى

بپوشند هنگام زخم دراى‏

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد

همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همى رفت نیزه بدست

که اى نامداران یزدان پرست‏

کسى کو هواى فریدون کند

دل از بند ضحاک بیرون کند

بپوئید کین مهتر آهرمنست

جهان آفرین را بدل دشمن است‏

بدان بى‏بها ناسزاوار پوست

پدید آمد آواى دشمن ز دوست‏

همى رفت پیش اندرون مرد گرد

جهانى برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست

سر اندر کشید و همى رفت راست‏

بیامد بدرگاه سالار نو

بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کى

بنیکى یکى اختر افگند پى‏

بیاراست آن را بدیباى روم

ز گوهر بر و پیکر از زرّ بوم‏

بزد بر سر خویش چون گرد ماه

یکى فال فرّخ پى افکند شاه‏

فرو هشت از و سرخ و زرد و بنفش

همى خواندش کاویانى درفش‏

از آن پس هر آن کس که بگرفت گاه

بشاهى بسر بر نهادى کلاه‏

بر ان بى‏بها چرم آهنگران

بر آویختى نوبنو گوهران‏

ز دیباى پر مایه و پرنیان

بر آن گونه شد اختر کاویان‏

که اندر شب تیره خورشید بود

جهان را از و دل پر امّید بود

بگشت اندرین نیز چندى جهان

همى بودنى داشت اندر نهان‏

فریدون چو گیتى بر آن گونه دید

جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوى مادر آمد کمر بر میان

بسر بر نهاده کلاه کیان‏

که من رفتنى‏ام سوى کارزار

ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتى جهان آفرین را پرست

از و دان بهر نیکى‏ء زور دست‏

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همى خواند با خون دل داورش‏

بیزدان همى گفت زنهار من

سپردم ترا اى جهاندار من‏

بگردان ز جانش بد جادوان

بپرداز گیتى ز نابخردان‏

فریدون سبک ساز رفتن گرفت

سخن را ز هر کس نهفتن گرفت‏

برادر دو بودش دو فرخ همال

از و هر دو آزاده مهتر بسال‏

یکى بود از یشان کیانوش نام

دگر نام پر مایه شاد کام‏

فریدون بریشان زبان برگشاد

که خرم زئید اى دلیران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهى

بما باز گردد کلاه مهى‏

بیارید داننده آهنگران

یکى گرز فرمود باید گران‏

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند

ببازار آهنگران تاختند

هر آن کس کزان پیشه بد نام جوى

بسوى فریدون نهادند روى‏

جهانجوى پرگار بگرفت زود

و زان گر ز پیکر بدیشان نمود

نگارى نگارید بر خاک پیش

همیدون بسان سر گاومیش‏

بر آن دست بردند آهنگران

چو شد ساخته کار گرز گران‏

بپیش جهانجوى بردند گرز

فروزان بکردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر

ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسى کردشان نیز فرّخ امید

بسى دادشان مهترى را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک

بشویم شما را سر از گرد پاک‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

  1. واقعا ممنون از کار فرهنگی عالیتون…دستتون درد نکنه…لطفا قسمتی هم برای توضیحات و همچنین خلاصه داستان بگذارید…ممنون…خدا قوت….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن