ضحاک
درمان کردن ضحاک
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
خورشگر ببردى بایوان شاه
همى ساختى راه درمان شاه
بکشتى و مغزش بپرداختى
مران اژدها را خورش ساختى
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکى نام ارمایل پاک دین
دگر نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزى بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
و زان رسمهاى بد اندر خورش
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
خورشگر ببردى بایوان شاه
همى ساختى راه درمان شاه
بکشتى و مغزش بپرداختى
مران اژدها را خورش ساختى
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکى نام ارمایل پاک دین
دگر نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزى بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
و زان رسمهاى بد اندر خورش
یکى گفت ما را بخوالیگرى
بباید بر شاه رفت آورى
و زان پس یکى چاره ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکى را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگرى ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانه پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد بهنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروى اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همى بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکى را بپرداختند
جزین چاره نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکى را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیارى سر اندر نهفت
نگر تا نباشى بآباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
بجاى سرش زان سرى بىبها
خورش ساختند از پىء اژدها
ازین گونه هر ماهیان سى جوان
از یشان همى یافتندى روان
چو گرد آمدى مرد از یشان دویست
بران سان که نشناختندى که کیست
خورشگر بدیشان بزى چند و میش
سپردى و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد
که ز آباد ناید بدل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوى
چنان بد که چون مى بدش آرزوى
ز مردان جنگى یکى خواستى
بکشتى چو با دیو برخاستى
کجا نامور دخترى خوبروى
بپرده درون بود بىگفتگوى
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش