زال

آگاهى یافتن زال از مرگ نوذر

بگستهم و طوس آمد این آگهى

که تیره شد آن فرّ شاهنشهى‏

بشمشیر تیز آن سر تاج دار

بزارى بریدند و برگشت کار

بکندند موى و شخودند روى

از ایران بر آمد یکى هاى و هوى‏

سر سرکشان گشت پر گرد و خاک

همه دیده پر خون همه جامه چاک‏

سوى زابلستان نهادند روى

زبان شاه گوى و روان شاه جوى‏

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

بگستهم و طوس آمد این آگهى

که تیره شد آن فرّ شاهنشهى‏

بشمشیر تیز آن سر تاج دار

بزارى بریدند و برگشت کار

بکندند موى و شخودند روى

از ایران بر آمد یکى هاى و هوى‏

سر سرکشان گشت پر گرد و خاک

همه دیده پر خون همه جامه چاک‏

سوى زابلستان نهادند روى

زبان شاه گوى و روان شاه جوى‏

بر زال رفتند با سوگ و درد

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

که زارا دلیرا شها نوذرا

گوا تاج دارا مها مهترا

نگهبان ایران و شاه جهان

سر تاج داران و پشت مهان‏

سرت افسر از خاک جوید همى

زمین خون شاهان ببوید همى‏

گیایى که روید بران بوم و بر

نگون دارد از شرم خورشید سر

همى داد خواهیم و زارى کنیم

بخون پدر سوگوارى کنیم‏

نشان فریدون بدو زنده بود

زمین نعل اسپ ورا بنده بود

بزارى و خوارى سرش را ز تن

بریدند با نامدار انجمن‏

همه تیغ زهر آبگون برکشید

بکین جستن آیید و دشمن کشید

همانا برین سوگ با ما سپهر

ز دیده فرو باردى خون بمهر

شما نیز دیده پر از خون کنید

همه جامه ناز بیرون کنید

که با کین شاهان نشاید که چشم

نباشد پر از آب و دل پر ز خشم‏

همه انجمن زار و گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

زبان داد دستان که تا رستخیز

نبیند نیام مرا تیغ تیز

چمان چرمه در زیر تخت منست

سنان‏دار نیزه درخت منست‏

رکابست پاى مرا جایگاه

یکى ترگ تیره سرم را کلاه‏

برین کینه آرامش و خواب نیست

همى چون دو چشمم بجوى آب نیست‏

روان چنان شهریار جهان

درخشنده بادا میان مهان‏

شما را بداد جهان آفرین

دل آرمیده بادا بآیین و دین‏

ز مادر همه مرگ را زاده‏ایم

برینیم و گردن و را داده‏ایم‏

چو گردان سوى کینه بشتافتند

بسارى سران آگهى یافتند

از یشان بشد خورد و آرام و خواب

پر از بیم گشتند از افراسیاب‏

ازان پس به اغریرث آمد پیام

که اى پر منش مهتر نیک‏نام‏

بگیتى بگفتار تو زنده‏ایم

همه یک بیک مر ترا بنده‏ایم‏

تو دانى که دستان بزابلستان

بجایست با شاه کابلستان‏

چو بر زین و چون قارن رزم‏زن

چو خرّاد و کشواد لشکر شکن‏

یلانند با چنگهاى دراز

ندارند از ایران چنین دست باز

چو تابند گردان ازین سو عنان

بچشم اندر آرند نوک سنان‏

از آن تیز گردد رد افراسیاب

دلش گردد از بستگان پر شتاب‏

پس آنگه سر یک رمه بى‏گناه

بخاک اندر آرد ز بهر کلاه‏

اگر بیند اغریرث هوشمند

مر این بستگان را گشاید ز بند

پراگنده گردیم گرد جهان

زبان برگشاییم پیش مهان‏

بپیش بزرگان ستایش کنیم

همان پیش یزدان نیایش کنیم‏

چنین گفت اغریرث پر خرد

کزین گونه گفتار کى در خورد

ز من آشکارا شود دشمنى

بجوشد سر مرد آهرمنى‏

یکى چاره سازم دگرگونه زین

که با من نگردد برادر بکین‏

گر ایدون که دستان شود تیز چنگ

یکى لشکر آرد بر ما بجنگ‏

چو آرد بنزدیک سارى رمه

بدستان سپارم شما را همه‏

بپردازم آمل نیایم بجنگ

سرم را ز نام اندر آرم بننگ‏

بزرگان ایران ز گفتار اوى

بروى زمین بر نهادند روى‏

چو از آفرینش بپرداختند

نوندى ز سارى برون تاختند

بپویید نزدیک دستان سام

بیاورد ازان نامداران پیام‏

که بخشود بر ما جهاندار ما

شد اغریرث پر خرد یار ما

یکى سخت پیمان فگندیم بن

بران بر نهادیم یک سر سخن‏

کز ایران چو دستان آزاد مرد

بیایند و جویند با وى نبرد

گرانمایه اغریرث نیک پى

ز آمل گذارد سپه را برى‏

مگر زنده از چنگ این اژدها

تن یک جهان مردم آید رها

چو پوینده در زابلستان رسید

سراینده در پیش دستان رسید

بزرگان و جنگ آوران را بخواند

پیام یلان پیش ایشان براند

ازان پس چنین گفت کاى سروران

پلنگان جنگى و نام آوران‏

کدامست مردى کنارنگ دل

بمردى سیه کرده در جنگ دل‏

خریدار این جنگ و این تاختن

بخورشید گردن بر افراختن‏

ببر زد بران کار کشواد دست

منم گفت یازان بدین داد دست‏

برو آفرین کرد فرخنده زال

که خرّم بدى تا بود ماه و سال‏

سپاهى ز گردان پر خاشجوى

ز زابل بآمل نهادند روى‏

چو از پیش دستان برون شد سپاه

خبر شد باغریرث نیک‏خواه‏

همه بستگان را بسارى بماند

بزد ناى رویین و لشکر براند

چو گشواد فرّخ بسارى رسید

پدید آمد آن بندها را کلید

یکى اسپ مر هر یکى را بساخت

ز سارى سوى زابلستان بتاخت‏

چو آمد بدستان سام آگهى

که برگشت گشواد با فرّهى

یکى گنج ویژه بدرویش داد

سراینده را جامه خویش داد

چو گشواد نزدیک زابل رسید

پذیره شدش زال زر چون سزید

بران بستگان زار بگریست دیر

کجا مانده بودند در چنگ شیر

پس از نامور نوذر شهریار

بسر خاک بر کرد و بگریست زار

بشهر اندر آوردشان ارجمند

بیاراست ایوانهاى بلند

چنان هم که هنگام نوذر بدند

که با تاج و با تخت و افسر بدند

بیاراست دستان همه دستگاه

شد از خواسته بى‏نیاز آن سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن