آواز آفتاب
دروگران پگاه
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها برمی خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری ، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند : رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.
.