فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !
عابد خشمگین شد برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند.ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول باش .
عابد گفت:نه بریدن درخت اولویت دارد.مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست .
ابلیس در این میان گفت:دست بردار تا سخنی بگویم .
تو پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم.با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است .
عابد با خود گفت:راست می گوید.یکی از آن را به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت ….
بامداد روز دیگر دو دینار دید و بر گرفت.روز دوم دو دینار دید و بر گرفت.روز سوم هیچ پولی ندید !
خشمگین شد و تبر را برگرفت و به سوی درخت شتافت .
باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟
عابد گفت:می ردم تا آن درخت را برکنم .
ابلیس گفت:زهی خیال باطل.به خدا هرگز نتوانی !
باز عابد و ابلیس درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست .
عابد گفت:دست بردار تا برگردم اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز شدم و اینک در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد که هر کس کار برای خدا کند مرا به او غلبه نباشد.ولی این بار برای دنیا خشمگین شدی پس مغلوب شدی .
.