انوشیروان
آگاه شدن نوشین روان از کار هیتالیان و سپاه کشیدن به جنگ ایشان
پس آگاهى آمد بشاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
ز شاه چغانى که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
پر اندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کار آگهان
بایوان بیاراست جاى نشست
برفتند گردان خسرو پرست
ابا موبد موبدان اردشیر
چو شاپور و چون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه
پس آگاهى آمد بشاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
ز شاه چغانى که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
پر اندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کار آگهان
بایوان بیاراست جاى نشست
برفتند گردان خسرو پرست
ابا موبد موبدان اردشیر
چو شاپور و چون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه
چنین گفت کسرى که اى بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
یکى آگهى یافتم ناپسند
سخنهاى ناخوب و ناسودمند
ز هیتال و ز ترک و خاقان چین
و زان مرزبانان توران زمین
بىاندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن
یکى هفته هیتال با ترک و چین
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
بفرجام هیتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
بدان نامدارى که هیتال بود
جهانى پر از گرز و کوپال بود
شگفتست کآمد بریشان شکست
سپهبد مباد ایچ با راى پست
اگر غاتفر داشتى نام و راى
نبردى سپهر آن سپه را ز جاى
چو شد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
نو آیین یکى شاه بنشاندند
بشاهى برو آفرین خواندند
نشستست خاقان بدان روى چاج
سرافراز با لشکر و گنج تاج
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند بخواب
ز پیروزى لشکر غاتفر
همى بر فرازد بخورشید سر
سزد گر نباشیم همداستان
که خاقان نخواند چنین داستان
که تا آن زمین پادشاهى مراست
که دارند از و چینیان پشت راست
همه زیردستان از ایشان برنج
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
چه بینید یک سر کنون اندرین
چه سازیم با ترک و خاقان چین
بزرگان داننده بر خاستند
همه پاسخش را بیاراستند
گرفتند یک سر برو آفرین
که اى شاه نیک اختر و پاک دین
همه مرز هیتال آهرمنند
دو رویند و این مرز را دشمنند
بریشان سزد هرچ آید ز بد
هم از شاه گفتار نیکو سزد
از یشان اگر نیستى کین و درد
جز از خون آن شاه آزاد مرد
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریارى چراغ جهان
مبادا که باشند یک روز شاد
که هرگز نخیزد ز بیداد داد
چنینست بادافره دادگر
همان بدکنش را بد آید بسر
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد بدل کین و درد کهن
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بد آموز دارد دو دیده پر آب
دگر آنک پیروز شد دل گرفت
اگر زو بترسى نباشد شگفت
ز هیتال و ز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
ز خاقان که بنشست ازان روى آب
بروشن روان کار ایشان بساز
تویى در جهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسى کو روان پرورد
تو داناترى از بزرگ انجمن
نبایدت فرزانه و راى زن
ترا زیبد اندر جهان تاج و تخت
که با فرّ و برزى و با راى و بخت
اگر شاه سوى خراسان شود
ازین پادشاهى هراسان شود
هر آن گه که ببنند بىشاه بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند برو بوم ایران زمین
نه کس پاى بر خاک ایران نهاد
نه زین پادشاهى ببد کرد یاد
اگر شاه را راى کینست و جنگ
از و رام گردد بدریا نهنگ
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم و ز پرخاش و ز کارزار
کسى را نبد گرد رزم آرزوى
ببزم و بناز اندرون کرده خوى
بدانست شاه جهان کدخداى
که اندر دل بخردان چیست راى
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتى هراس
که ایشان نجستند جز خواب و خورد
فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسایش و بزمگاه
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
بنیروى یزدان سر ماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
بسوى خراسان کشم لشکرى
بخواهم سپاهى ز هر کشورى
جهان از بدان پاک بىخو کنم
بداد و دهش کشورى نو کنم
همه نامداران فرو ماندند
بپوزش برو آفرین خواندند
که اى شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بدیدار تو شاد باد
همه نامداران ترا بندهایم
بفرمان و رایت سر افگندهایم
هر آنگه که فرمان دهد کارزار
نبیند ز ما کاهلى شهریار
ازان پس چو بنشست با راى زن
بزرگان و کسرى شدند انجمن
همى بود ازین گونه تا ماه نو
بر آمد نشست از بر گاه نو
تو گفتى که جامى ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
بدیدند بر چهره شاه ماه
خروشى بر آمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد بکردار زرین جناغ
خروش آمد و ناله گاو دم
ببستند بر پیل رویینه خم
دمادم بلشکرگه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
ابا راى زن موبد اردشیر
نبشتند نامه بهر کشورى
بهر نامدارى و هر مهترى
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهترى را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش را هم بکرد آفرین