باب اول در عدل و تدبیر و رای

چو دور خلافت به مأمون رسید

چو دور خلافت به مأمون رسید

یکی ماه پیکر کنیزک خرید

به چهر آفتابی به تن گلبنی

به عقل خردمند بازی کنی

به خون عزیزان فرو برده چنگ

سرانگشت ها کرده عنّاب رنگ

بر ابروی عابد فریبش خضاب

چو قوس قزح بر رُخ آفتاب

شب خلوت آن لعبت حورزاد

مگر تن در آغوش مأمون نداد

گرفت آتش خشم در وی عظیم

سرش خواست کردن چو جوزا دونیم

بگفتا سر اینک به شمشیر تیز

بینداز و با من مکن خفت و خیز

بگفت از چه بر دل گزند آمدت

چه خصلت زمن ناپسند آمدت

به گفت ار کُشی ور شکافی سرم

ز بوی دهانت به رنج اندرم

کُشد تیر پیکار و تیغ ستم

به یکبار و بوی دهان دم به دم

شنید این سخن سرور نیکبخت

بر آشفت لیکن نرنجید سخت

همه شب درین فکر بود و نخفت

دگر روز با هوشمندان بگفت

طبیعت شناسان هر کشوری

سخن گفت با هریک از هر دری

دلش گرچه در حال ازو رنجه شد

دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد

پریچهره را همنشین کرد و دوست

که عیب من او گفت یار من اوست

به نزد من آن کس نکوخواه توست

که گوید فلان چاه در راه توست

به گمراه گفتن نکو می روی

جفای تمامست و جور قوی

هر آنگه که عیبت نگویند پیش

هنردانی از جاهلی عیب خویش

مگو شهد و شیرین شکر فایق است

کسی را که سمقونیا لایق است

چه خوش گفت آن مرد دارو فروش

شفا بایدت داروی تلخ نوش

اگر شربتی بایدت سودمند

ز سعدی ستان داروی تلخ پند

به پرویزن معرفت بیخته

به شهد ظرافت برآمیخته

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *