باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت نگار من

رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و بی کران حقوق صحبت ثابت شده . آخر بسبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دوبیت از سخنان من در مجمعی همی گفت :

نگار من چو در آید به خنده نمکین

نمک زیاده کند بر جراحت ریشان

چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى

چو آستین کریمان به دست درویشان

طایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده . معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست . این بیتها فرستادم و صلح کردیم.

نه ما را در میان عهد و وفا بود

جفا کردى و بد عهدى نمودى ؟

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که برگردى به زودى

هنوز گر سر صلح است بازآى

کز آن مقبولتر باشى که بودى

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *