باب پنجم در عشق و جوانى

حکایت عنفوان جوانی

در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سر و سری داشتم بحکم آنکه حلقی داشت طیب الادا و خلقی کالبدر اذا بدا.

آنکه نبات عارضش آب حیات مى خورد

در شکرش نگه کند هر که نبات مى خورد

اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم . دامن ا زو درکشیدم و مهره برچیدم و گفتم :

برو هر چه مى بایدت پیش گیر

سر ما ندارى سر خویش گیر

شنیدم مى رفت و مى گفت :

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد

رونق بازار آفتاب نکاهد

این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد.

بازى آى و مرا بکش که پیشت مردن

خوشتر که پس از تو زندگانى کردن

اما به شکر و منت باری ، پس از مدتی بازآمد. ان حلق داوودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازارش شکسته . متوقع که در کنارش گیرم ، کناره گرفتم و گفتم :

آن روز که خط شاهدت بود

صاحب نظر از نظر براندى

امروز بیامدى به صلحش

کش ضمه و فتحه بر نشاندى

تازه بهارا! ورقت زرد شد

دیگ منه کآتش ما سرد شد

چند خرامى و تکبر کنى

دولت پارینه تصور کنى ؟

پیش کسى رو که طلبکار تو است

ناز بر آن کن که خریدار تو است

سبزه در باغ گفته اند خوش است

داند آن کس که این سخن گوید

یعنى از روى نیکوان خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گند نازایست

بس که بر مى کنى و مى روید

گر صبر کنى ور نکنى موى بناگوش

این دولت ایام نکویى به سر آید

گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ریش

نگذاشتمى تا به قیامت که برآید

سؤ ال کردم و گفتم : جمال روى تو را

چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده است ؟

جواب داد ندانم چه بود رویم را

مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیده است

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *