باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت با طایفه بزرگان

با طایفه بزرگان به کشتى در نشسته بودم . کشتى کوچکى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت : این دوان را از بگیر که اگر چنین کنى ، براى هر کدام پنجاه دینارت دهم .

ملاح خود به آب افکند و به سراغ آنها رفت و یکى از آنها را نجات داد، آن دیگرى هلاک شد.

ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود ، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاءخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.خندید و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست ، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل ، روزى در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه اى خورده بودم .

گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها :

تا توانى درون کس متراش

کاندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند برآر

که تو را نیز کارها باشد

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *