باب دوم در اخلاق پارسايان

حکایت نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم

پیاده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت :

نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم

نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم

غم موجود و پریشانى معدوم ندارم

نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم

اشتر سواری گفتش :ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری.نشنید و قدم در بیابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسیدیم ، توانگر را اجل فرار سید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت :

شخصى همه شب بر سر بیمار گریست

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

اى بسا اسب تیزرو که بماند

خرک لنگ ، جان به منزل برد

بس که در خاک تندرستان را

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *