متن کامل شاهنامه فردوسی
سخن فردوسى نکوهش کردن فردوسى، مر دقیقى را
چو این نامه افتاد در دست من
بماهى گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم سست آمدم
بسى بیت ناتندرست آمدم
من این زان بگفتم که تا شهریار
بداند سخن گفتن نابکار
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش
کنون شاه دارد بگفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت
مگو و مکن طبع با رنج جفت
چو بند روان بینى و رنج تن
بکانى که گوهر نیابى مکن
چو طبعى نباشد چو آب روان
مبر سوى این نامه خسروان
چو این نامه افتاد در دست من
بماهى گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم سست آمدم
بسى بیت ناتندرست آمدم
من این زان بگفتم که تا شهریار
بداند سخن گفتن نابکار
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش
کنون شاه دارد بگفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت
مگو و مکن طبع با رنج جفت
چو بند روان بینى و رنج تن
بکانى که گوهر نیابى مکن
چو طبعى نباشد چو آب روان
مبر سوى این نامه خسروان
دهن گر بماند ز خوردن تهى
از آن به که ناساز خوانى نهى
یکى نامه بود از گه باستان
سخنهاى آن برمنش راستان
چو جامى گهر بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
گذشته برو سالیان شش هزار
گر ایدونک پرسش نماید شمار
نبردى بپیوند او کس گمان
پر اندیشه گشت این دل شادمان
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین
اگر چه نپیوست جز اندکى
ز رزم و ز بزم از هزاران یکى
همو بود گوینده را راهبر
که بنشاند شاهى ابر گاهبر
همى یافت از مهتران ارج و گنج
ز خوى بد خویش بودى برنج
ستاینده شهریاران بدى
بکاخ افسر نامداران بدى
بشهر اندرون گشته گشتى سخن
ازو نو شدى روزگار کهن
من این نامه فرخ گرفتم بفال
بسى رنج بردم به بسیار سال
ندیدم سرافراز بخشندهیى
بگاه کیان بر درخشندهیى
مرا این سخن بر دل آسان نبود
بجز خامشى هیچ درمان نبود
نشستنگه مردم نیک بخت
یکى باغ دیدم سراسر درخت
بجایى نبد هیچ پیدا درش
بجز نام شاهى نبد افسرش
که گر در خور باغ بایستمى
اگر نیک بودى بشایستمى
سخن را چو بگذاشتم سال بیست
بدان تا سزاوار این رنج کیست
ابو القاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان
جهاندار محمود با فرّ و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود
سر نامه را نام او تاج گشت
بفرّش دل تیره چون عاج گشت
ببخش و بداد و براى و هنر
نبد تاج را زو سزاوارتر
بیامد نشست از بر تخت داد
جهاندار چون او ندارد بیاد
ز شاهان پیشى همى بگذرد
نفس داستان را همى نشمرد(؟)
چه دینار بر چشم او بر چه خاک
برزم و ببزم اندرش نیست باک
گه بزم زرّ و گه رزم تیغ
ز خواهنده هرگز ندارد دریغ