رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم

آمدن سپاه ارجاسپ به بلخ و کشتن لهراسب

کنون رزم ارجاسپ را نو کنیم

بطبع روان باغ بى‏خو کنیم‏

بفرمود تا کهرم تیغ زن

بود پیش سالار آن انجمن‏

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

بخورشید تابان بر آورده سر

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردى هزار

از ایدر برو تازیان تا ببلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ‏

نگر تا کرا یابى از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان‏

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بریشان شب آور برخشنده روز

از ایوان گشتاسپ باید که دود

زبانه بر آرد بچرخ کبود

کنون رزم ارجاسپ را نو کنیم

بطبع روان باغ بى‏خو کنیم‏

بفرمود تا کهرم تیغ زن

بود پیش سالار آن انجمن‏

که ارجاسپ را بود مهتر پسر

بخورشید تابان بر آورده سر

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار

ز ترکان شایسته مردى هزار

از ایدر برو تازیان تا ببلخ

که از بلخ شد روز ما تار و تلخ‏

نگر تا کرا یابى از دشمنان

از آتش پرستان و آهرمنان‏

سرانشان ببر خانهاشان بسوز

بریشان شب آور برخشنده روز

از ایوان گشتاسپ باید که دود

زبانه بر آرد بچرخ کبود

اگر بند بر پاى اسفندیار

بیابى سر آور برو روزگار

هم آنگه سرش را ز تن باز کن

وزین روى گیتى پر آواز کن‏

همه شهر ایران بکام تو گشت

تو تیغى و دشمن نیام تو گشت‏

من اکنون ز خلّخ باندک زمان

بیایم دمادم چو باد دمان‏

بخوانم سپاه پراگنده را

برافشانم این گنج آگنده را

بدو گفت کهرم که فرمان کنم

ز فرمان تو رامش جان کنم‏

چو خورشید تیغ از میان برکشید

سپاه شب تیره شد ناپدید

بیاورد کهرم ز توران سپاه

جهان گشت چون روى زنگى سیاه‏

چو آمد بران مرز بگشاد دست

کسى را که بد پیش آذر پرست‏

چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ

گشاده زبان را بگفتار تلخ‏

ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد

غمى گشت و با رنج همراه شد

بیزدان چنین گفت کاى کردگار

توى برتر از گردش روزگار

توانا و دانا و پاینده‏اى

خداوند خورشید تابنده‏اى‏

نگهدار دین و تن و هوش من

همان نیروى جان و گر توش من‏

که من بنده بر دست ایشان تباه

نگردم توى پشت و فریاد خواه‏

ببلخ اندرون نامدارى نبود

و ز آن گرز داران سوارى نبود

بیامد ز بازار مردى هزار

چنانچون بود از در کارزار

چو توران سپاه اندر آمد بتنگ

بپوشید لهراسپ خفتان جنگ‏

ز جاى پرستش بآوردگاه

بیامد بسر بر کیانى کلاه‏

بپیرى بغرّید چون پیل مست

یکى گرزه گاو پیکر بدست‏

بهر حمله‏یى جادوى زان سران

سپردى زمین را بگرز گران‏

همى گفت هر کس که این نامدار

نباشد جز از گرد اسفندیار

بهر سو که باره بر انگیختى

همى خاک با خون بر آمیختى‏

هر انکس که آواز او یافتى

بتنش اندرون زهره بشکافتى‏

بترکان چنین گفت کهرم که چنگ

میازید با او یکایک بجنگ‏

بکوشید و اندر میانش آورید

خروش هژبر ژیان آورید

بر آمد چکاچاک زخم تبر

خروش سواران پرخاشخر

چو لهراسپ اندر میانه بماند

به بیچارگى نام یزدان بخواند

ز پیرى و از تابش آفتاب

غمى گشت و بخت اندر آمد بخواب‏

جهان دیده از تیر ترکان بخست

نگونسار شد مرد یزدان پرست‏

بخاک اندر آمد سر تاج دار

برو انجمن شد فراوان سوار

بکردند چاک آن بر و جوشنش

بشمشیر شد پاره پاره تنش‏

همى نوسواریش پنداشتند

چو خود از سر شاه برداشتند

رخى لعل دیدند و کافور موى

از آهن سیاه آن بهشتیش روى‏

بماندند یک سر ازو در شگفت

که این پیر شمشیر چون بر گرفت‏

کزین گونه اسفندیار آمدى

سپه را برین دشت کار آمدى‏

بدین اندکى ما چرا آمدیم

همى بى‏گله در چرا آمدیم‏

بترکان چنین گفت کهرم که کار

همین بودمان رنج در کارزار

که این نامور شاه لهراسپ است

که پوزش جهاندار گشتاسپ است‏

جهاندار با فر یزدان بود

همه کار او رزم و میدان بود

جز این نیز کاین خود پرستنده بود

دل از تاج و ز تخت برکنده بود

کنون پشت گشتاسپ زو شد تهى

بپیچید ز دیهیم شاهنشهى‏

از انجا ببلخ اندر آمد سپاه

جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه‏

نهادند سر سوى آتشکده

بران کاخ و ایوان زر آژده‏

همه زند و استش همى سوختند

چه پر مایه‏تر بود بر توختند

از ایرانیان بود هشتاد مرد

زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد

همه پیش آتش بکشتندشان

ره بندگى بر نوشتندشان‏

ز خونشان بمرد آتش زردهشت

ندانم جزا جایشان جز بهشت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن