رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم

شکست خوردن گشتاسپ از ارجاسپ

سر انجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت‏

پس اندر دو منزل همى تاختند

مر او را گرفتن همى ساختند

یکى کوه پیش آمدش پر گیا

بدو اندرون چشمه و آسیا

که برگرد آن کوه یک راه بود

و ز آن راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و یک سر سپاه

سوى کوه رفتند ز آوردگاه‏

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید

بگردید و بر کوه راهى ندید

گرفتند گرد اندرش چار سوى

چو بیچاره شد شاه آزاده خوى‏

از آن کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار مى سوختند

سر انجام گشتاسپ بنمود پشت

بدانگه که شد روزگارش درشت‏

پس اندر دو منزل همى تاختند

مر او را گرفتن همى ساختند

یکى کوه پیش آمدش پر گیا

بدو اندرون چشمه و آسیا

که برگرد آن کوه یک راه بود

و ز آن راه گشتاسپ آگاه بود

جهاندار گشتاسپ و یک سر سپاه

سوى کوه رفتند ز آوردگاه‏

چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید

بگردید و بر کوه راهى ندید

گرفتند گرد اندرش چار سوى

چو بیچاره شد شاه آزاده خوى‏

از آن کوهسار آتش افروختند

بدان خاره بر خار مى سوختند

همى کشت هر مهترى بارگى

نهادند دلها به بیچارگى‏

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

کى خوش منش دست بر سر گرفت‏

جهان دیده جاماسپ را پیش خواند

ز اختر فراوان سخنها براند

بدو گفت کز گردش آسمان

بگوى آنچ دانى و پنهان مهان‏

که باشد بدین بد مرا دستگیر

ببایدت گفتن همه ناگزیر

چو بشنید جاماسپ بر پاى خاست

بدو گفت کاى خسرو داد و راست‏

اگر شاه گفتار من بشنود

بدین گردش اختران بگرود

بگویم بدو هرچ دانم درست

ز من راستى جوى شاها نخست‏

بدو گفت شاه آنچ دانى بگوى

که هم راست گویى و هم راه جوى‏

بدو گفت جاماسپ کاى شهریار

سخن بشنو از من یکى هوشیار

تو دانى که فرزندت اسفندیار

همى بند ساید ببد روزگار

اگر شاه بگشاید او را ز بند

نماند برین کوهسار بلند

بدو گفت گشتاسپ کاى راستگوى

بجز راستى نیست ایچ آرزوى‏

بجاماسپ گفت اى خردمند مرد

مرا بود از آن کار دل پر ز درد

که او را ببستیم بران بزمگاه

بگفتار بد خواه و او بى‏گناه‏

همانگاه من زان پشیمان شدم

دلم خسته بد سوى درمان شدم‏

گر او را ببینم برین رزمگاه

بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه‏

که یارد شدن پیش آن ارجمند

رهاند مران بى‏گنه را ز بند

بدو گفت جاماسپ کاى شهریار

منم رفتنى کاین سخن نیست خوار

بجاماسپ شاه جهاندار گفت

که با تو همیشه خرد باد جفت‏

برو و ز منش ده فراوان درود

شب تیره ناگاه بگذر ز رود

بگویش که آن کس که بیداد کرد

بشد زین جهان با دل پر ز درد

اگر من برفتم بگفت کسى

که بهره نبودش ز دانش بسى‏

چو بیداد کردم بسیچم همى

و ز آن کرده خویش پیچم همى‏

کنون گر بیابى دل از کینه پاک

سر دشمنان اندر آرى بخاک‏

و گر نه شد این پادشاهى و تخت

ز بن بر کنند این کیانى درخت‏

چو آیى سپارم ترا تاج و گنج

ز چیزى که من گرد کردم برنج‏

بدین گفته یزدان گواى منست

چو جاماسپ کو رهنماى منست‏

بپوشید جاماسپ توزى قباى

فرود آمد از کوى بى‏رهنماى‏

بسر بر نهاده کلاه دو پر

بر آیین ترکان ببسته کمر

یکى اسپ ترکى بیاورد پیش

ابر اسپ آلت ز اندازه بیش‏

نشست از بر باره و آمد بزیر

که بد مرد شایسته بر سان شیر

هر انکس که او را بدیدى براه

بپرسیدى او را ز توران سپاه‏

بآواز ترکى سخن راندى

بگفتى بدان کس که او خواندى‏

ندانستى او را کسى حال و کار

بگفتى بترکى سخن هوشیار

همى راند باره بکردار باد

چنین تا بیامد بر شاه زاد

خرد یافته چون بیامد بدشت

شب تیره از لشکر اندر گذشت‏

چو آمد بنزد دژ گنبدان

رهانید خود را ز دست بدان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن