رزم ایرانیان و تورانیان بار دوم
فرستادن گشتاسپ اسفندیار را بار دیگر به جنگ افراسیاب
ازان پس بیامد بپرده سراى
ز هر گونه انداخت با شاه راى
ز لهراسپ و ز کین فرشیدورد
ازان نامداران روز نبرد
بدو گفت گشتاسپ کاى زورمند
تو شادانى و خواهرانت ببند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسى کو بود زیر دست
بگریم برین ننگ تا زندهام
بمغز اندرون آتش افگندهام
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران شوى بىگزند
بمردى شوى در دم اژدها
کنى خواهران را ز ترکان رها
ازان پس بیامد بپرده سراى
ز هر گونه انداخت با شاه راى
ز لهراسپ و ز کین فرشیدورد
ازان نامداران روز نبرد
بدو گفت گشتاسپ کاى زورمند
تو شادانى و خواهرانت ببند
خنک آنک بر کینه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسى کو بود زیر دست
بگریم برین ننگ تا زندهام
بمغز اندرون آتش افگندهام
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران شوى بىگزند
بمردى شوى در دم اژدها
کنى خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهى
همان گنج بىرنج و تخت مهى
مرا جایگاه پرستش بس است
نه فرزند من نزد دیگر کس است
چنین پاسخ آورد اسفندیار
که بىتو مبیناد کس روزگار
به پیش پدر من یکى بندهام
روان را بفرمانش آگندهام
فداى تو دارم تن و جان خویش
نخواهم سر و تخت و فرمان خویش
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین
نمانم بر و بوم توران زمین
بتخت آورم خواهران را ز بند
ببخت جهاندار شاه بلند
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت یزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشکر از هر سوى
بجایى که بد موبدى گر گوى
از یشان گزیده ده و دو هزار
سواران مردافگن و کینهدار
بر ایشان ببخشید گنج درم
نکرد ایچ کس را ببخشش دژم
ببخشید گنجى بر اسفندیار
یکى تاج بر گوهر شاهوار
خروشى بر آمد ز درگاه شاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز ایوان بدشت آمد اسفندیار
سپاهى گزید از در کارزار