اسکندر

نامه اسکندر به نزدیک مادر و اندرز کردن

ببابل هم ان روز شد دردمند

بدانست کامد بتنگى گزند

دبیر جهان دیده را پیش خواند

هرانچش بدل بود با او براند

بمادر یکى نامه فرمود و گفت

که آگاهئ مرگ نتوان نهفت‏

ز گیتى مرا بهره این بد که بود

زمان چون نکاهد نشاید فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو

که اندر جهان این سخن نیست نو

هرانکس که زاید ببایدش مرد

اگر شهریارست گر مرد خرد

بگویم کنون با بزرگان روم

که چون باز گردند زین مرز و بوم‏

ببابل هم ان روز شد دردمند

بدانست کامد بتنگى گزند

دبیر جهان دیده را پیش خواند

هرانچش بدل بود با او براند

بمادر یکى نامه فرمود و گفت

که آگاهئ مرگ نتوان نهفت‏

ز گیتى مرا بهره این بد که بود

زمان چون نکاهد نشاید فزود

تو از مرگ من هیچ غمگین مشو

که اندر جهان این سخن نیست نو

هرانکس که زاید ببایدش مرد

اگر شهریارست گر مرد خرد

بگویم کنون با بزرگان روم

که چون باز گردند زین مرز و بوم‏

نجویند جز راى و فرمان تو

کسى بر نگردد ز پیمان تو

هرانکس که بودند ز ایرانیان

کزیشان بدى رومیان را زیان‏

سپردم بهر مهترى کشورى

که گردد بران پادشاهى سرى‏

همانا نیازش نیاید بروم

برآساید آن کشور و مرز و بوم‏

مرا مرده در خاک مصر آگنید

ز گفتار من هیچ مپراگنید

بسالى ز دینار من صد هزار

ببخشید بر مردم خیش کار

گر آید یکى روشنک را پسر

بود بى‏گمان زنده نام پدر

نباید که باشد جزو شاه روم

که او تازه گرداند آن مرز و بوم‏

دگر دختر آید بهنگام بوس

بپیوند با تخمه فیلقوس‏

تو فرزند خوانش نه داماد من

بدو تازه کن در جهان یاد من‏

دگر دختر کید را بى‏گزند

فرستید نزد پدر ارجمند

ابا یاره و برده و نیک خواه

عمارى بسیچید با او براه‏

همان افسر و گوهر و سیم و زر

که آورده بود او ز پیش پدر

برفتن چنو گشت همداستان

فرستید با او بهندوستان‏

من ایدر همه کار کردم ببرگ

به بیچارگى دل نهادم بمرگ‏

نخست آنک تابوت زرّین کنند

کفن بر تنم عنبر آگین کنند

ز زربفت چینى سزاوار من

کسى کو به پیچد ز تیمار من‏

در و بند تابوت ما را بقیر

بگیرند و کافور و مشک و عبیر

نخست آگنند اندرو انگبین

ز بر انگبین زیر دیباى چین‏

ازان پس تن من نهند اندران

سر آمد سخن چون بر آمد روان‏

تو پند من اى مادر پر خرد

نگه دار تا روز من بگذرد

ز چیزى که آوردم از هند و چین

ز توران و ایران و مکران زمین‏

بدار و ببخش آنچ افزون بود

و ز اندازه خویش بیرون بود

بتو حاجت آنستم اى مهربان

که بیدار باشى و روشن روان‏

ندارى تن خویش را رنجه بس

که اندر جهان نیست جاوید کس‏

روانم روان ترا بى‏گمان

ببیند چو تنگ اندر آید زمان‏

شکیبایى از مهر نامى تراست

سبکسر بود هرک او کهتر است‏

ترا مهر بُد بر تنم سال و ماه

کنون جان پاکم ز یزدان بخواه‏

بدین خواستن باش فریادرس

که فریادرس باشدم دست رس‏

نگر تا که بینى بگرد جهان

که او نیست از مرگ خسته روان‏

چو نامه بمهر اندر آورد و بند

بفرمود تا بر ستور نوند

ز بابل بروم آورند آگهى

که تیره شد آن فرّ شاهنشهى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن