فریدون
فریدون
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
برسم کیان تاج و تخت مهى
بیاراست با کاخ شاهنشهى
بروز خجسته سر مهر ماه
بسر بر نهاد آن کیانى کلاه
زمانه بىاندوه گشت از بدى
گرفتند هر کس ره ایزدى
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکى جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام
مىء روشن و چهره شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار
برسم کیان تاج و تخت مهى
بیاراست با کاخ شاهنشهى
بروز خجسته سر مهر ماه
بسر بر نهاد آن کیانى کلاه
زمانه بىاندوه گشت از بدى
گرفتند هر کس ره ایزدى
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکى جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام
مىء روشن و چهره شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسائى و خوردن آیین اوست
اگر یادگارست از و ماه مهر
بکوش و برنج ایچ منماى چهر
و را بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد
جهان چون برو بر نماد اى پسر
تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
نماند چنین دان جهان بر کسى
در و شادکامى نیابى بسى
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان
ز ضحاک شد تخت شاهى تهى
سر آمد برو روزگار مهى
پس آگاهى آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور
نیایش کنان شد سرو تن بشست
بپیش جهان داور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همى خواند نفرین بضحاک بر
همى آفرین خواند بر کردگار
بر آن شادمان گردش روزگار
و زان پس کسى را که بودش نیاز
همى داشت روز بد خویش راز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت
یکى هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز
دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانى که بودند گردنفراز
بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش
و زان پس همه گنج آراسته
فراز آوریده نهان خواسته
همان گنجها را گشادن گرفت
نهاده همه راى دادن گرفت
گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازى بزرین عذار
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ
همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوى جهاندار کرد
فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانى پر از آفرین داشت نیز
چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین
بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند
که اى شاه پیروز یزدان شناس
ستایش مر او را و زویت سپاس
چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت
ترا باد پیروزى از آسمان
مبادا بجز داد و نیکى گمان
و زان پس جهان دیدگان سوى شاه
ز هر گوشهاى بر گرفتند راه
همه زرّ و گوهر برآمیختند
بتاج سپهبد فرو ریختند
همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمى صف زده بر درش
ز یزدان همى خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین
همه دست بر داشته بآسمان
همى خواندندش بنیکى گمان
که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار
و زان پس فریدون بگرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان
هر ان چیز کز راه بیداد دید
هر آن بوم و بر کان نه آباد دید
بنیکى ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد
بیاراست گیتى بسان بهشت
بجاى گیا سرو گلبن بکشت
از آمل گذر سوى تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهان گوش خوانى همى
جز این نیز نامش ندانى همى