فریدون

فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم

سپه چون بنزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو بهامون گذارد سپاه‏

یکى داستان زد جهان دیده کى

که مرد جوان چون بود نیک پى

بدام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبائى و هوش و راى و خرد

هژبر از بیابان بدام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

بفرجام روزى بپیچد تنش

سپه چون بنزدیک ایران کشید

همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه

ز پهلو بهامون گذارد سپاه‏

یکى داستان زد جهان دیده کى

که مرد جوان چون بود نیک پى

بدام آیدش ناسگالیده میش

پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبائى و هوش و راى و خرد

هژبر از بیابان بدام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش

بفرجام روزى بپیچد تنش

بباد افره آنگه شتابیدمى

که تفسیده آهن بتابیدمى

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

برون برد آنجا ببد روز هشت‏

فریدونش هنگام رفتن بدید

سخنها بدانش بدو گسترید

منوچهر گفت اى سرافراز شاه

کَى آید کسى پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار

بجان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را برومى زره

ببندم که نگشایم از تن گره

بکین جستن از دشت آوردگاه

برآرم بخورشید گرد سپاه

از آن انجمن کس ندارم بمرد

کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوى

ز پهلو بدشت اندر آورد روى‏

سراپرده شاه بیرون کشید

درفش همایون بهامون کشید

همى رفت لشکر گروها گروه

چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد

تو گفتى که خورشید شد لاجورد

ز کشور بر آمد سراسر خروش

همى کر شدى مردم تیز گوش

خروشیدن تازى اسپان ز دشت

ز بانگ تبیره همى بر گذشت

ز لشکرگه پهلوان تا دو میل

کشیده دو رویه رده ژنده پیل‏

از آن شصت بر پشتشان تخت زر

بزر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه بر نهادند بار

چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر بر گستوان اندرون

نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپرده شاه بیرون زدند

ز تمیشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کینه دار

سواران جنگى چو سیصد هزار

همه نامداران جوشن‏وران

برفتند با گرزهاى گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان

همه بسته بر کین ایرج میان

بپیش اندرون کاویانى درفش

بچنگ اندرون تیغهاى بنفش

منوچهر با قارن پیل تن

برون آمد از بیشه نارون

بیامد بپیش سپه بر گذشت

بیاراست لشکر بران پهن دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد

ابر میمنه سام یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه

منوچهر با سرو در قلب گاه

همى تافت چون مه میان گروه

نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام

سپه بر کشیده حسام از نیام

طلایه بپیش اندرون چون قباد

کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکى لشکر آراسته چون عروس

بشیران جنگى و آواى کوس

بتور و بسلم آگهى تاختند

که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف

ز خون جگر بر لب آورده کف‏

دو خونى همان با سپاهى گران

برفتند آگنده از کین سران‏

کشیدند لشکر بدشت نبرد

الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد

چو تور آگهى یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو

بگویش که اى بى‏پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد

ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آرى گزارم پیام

بدین سان که گفتى و بردى تو نام

و لیکن گر اندیشه گردد دراز

خرد با دل تو نشیند براز

بدانى که کاریت هولست پیش

بترسى ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همى گریدى نیستى بس عجب

که از بیشه نارون تا بچین

سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهاى بنفش

چو بینید با کاویانى درفش

بدرّد دل و مغزتان از نهیب

بلندى ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه بنزدیک شاه

بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهى

که چونین نگوید مگر ابلهى

سپاس از جهاندار هر دو جهان

شناسنده آشکار و نهان

که داند که ایرج نیاى منست

فریدون فرخ گواى منست

کنون گر بجنگ اندر آریم سر

شود آشکارا نژاد و گهر

بزور خداوند خورشید و ماه

که چندان نمانم ورا دستگاه

که برهم زند چشم زیر و زبر

بریده بلشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند

نشستنگه رود و مى‏واستند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن