گشتاسب

کشتن گشتاسب گرگ را

چو نزدیک شد بیشه و جاى گرگ

بپیچید میرین و مرد سترگ‏

بگشتاسپ بنمود بانگشت راست

که آن اژدها را نشیمن کجاست‏

وزو بازگشتند هر دو بدرد

پر از خون دل و دیده پر آب زرد

چنین گفت هیشوى کان سر فراز

دلیرست و دانا و هم رزمساز

بترسم بروبر ز چنگال گرگ

که گردد تباه این جوان سترگ‏

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد

دل رزمسازش پر اندیشه شد

فرود آمد از باره سرفراز

به پیش جهاندار و بردش نماز

همى گفت ایا پاک پروردگار

فروزنده گردش روزگار

چو نزدیک شد بیشه و جاى گرگ

بپیچید میرین و مرد سترگ‏

بگشتاسپ بنمود بانگشت راست

که آن اژدها را نشیمن کجاست‏

وزو بازگشتند هر دو بدرد

پر از خون دل و دیده پر آب زرد

چنین گفت هیشوى کان سر فراز

دلیرست و دانا و هم رزمساز

بترسم بروبر ز چنگال گرگ

که گردد تباه این جوان سترگ‏

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد

دل رزمسازش پر اندیشه شد

فرود آمد از باره سرفراز

به پیش جهاندار و بردش نماز

همى گفت ایا پاک پروردگار

فروزنده گردش روزگار

تو باشى بدین بد مرا دستگیر

ببخشاى بر جان لهراسپ پیر

که گر بر من این اژدهاى بزرگ

که خواند و را ناخردمند گرگ‏

شود پادشا چون پدر بشنود

خروشان شود زان سپس نغنود

بماند پر از درد چون بیهشان

بهر کس خروشان و جویا نشان‏

اگر من شوم زین بد دد ستوه

بپوشم سر از شرم پیش گروه‏

بگفت این و بر بارگى بر نشست

خروشان و جوشان و تیغى بدست‏

کمانى بزه بر ببازو درون

همى رفت بیدار دل پر ز خون‏

ز ره چون بتنگ اندر آمد سوار

بغرید برسان ابر بهار

چو گرگ از در بیشه او را بدید

خروشى بابر سیه برکشید

همى کند روى زمین را بچنگ

نه بر گونه شیر و چنگ پلنگ‏

چو گشتاسپ آن اژدها را بدید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

چو باد از برش تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت‏

دد از تیر گشتاسپى خسته شد

دلیریش با درد پیوسته شد

بیاسود و برخاست از جاى گرگ

بیامد بسان هیون سترگ‏

سرو چون گوزنان بپیش اندرون

تن از زخم پر درد و دل پر ز خون‏

چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه

سرونى بزد بر سرین سیاه‏

که از خایه تا ناف او بردرید

جهانجوى تیغ از میان برکشید

پیاده بزد بر میان سرش

بدو نیم شد پشت و یال و برش‏

بیامد به پیش خداوند دد

خداوند هر دانش و نیک و بد

همى آفرین خواند بر کردگار

که اى آفریننده روزگار

توى راه گم کرده را رهنماى

توى برترِ برترین یک خداى‏

همه کام و پیروزى از کام تست

همه فرّ و دانایى از نام تست‏

چو برگشت از جایگاه نماز

بکند آن دو دندان که بودش دراز

و ز ان بیشه تنها سر اندر کشید

همى رفت تا پیش دریا رسید

بر آب هیشوى و میرین بدرد

نشسته زبانها پر از یاد کرد

سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ

که زارا سوار دلیر و سترگ‏

که اکنون برزمى بزرگ اندرست

دریده بچنگال گرگ اندرست‏

چو گشتاسپ آمد پیاده پدید

پر از خون و رخ چون گل شنبلید

چو دیدندش از جاى برخاستند

بزارى خروشیدن آراستند

بزارى گرفتندش اندر کنار

ز خان زرد و مژگان چو ابر بهار

که چون بود با گرگ پیکار تو

دل ما پر از خون بد از کار تو

بدو گفت گشتاسپ کاى نیک راى

بروم اندرون نیست بیم از خداى‏

بران سان یکى اژدهاى دلیر

بکشور بمانند تا سال دیر

برآید جهانى شود زو هلاک

چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک‏

بشمشیر سلمش زدم بدو نیم

سر آمد شما را همه ترس و بیم‏

شوید آن شگفتى ببینید گرم

کزان بیشتر کس ندیدست چرم‏

یکى ژنده پیلست گویى بپوست

همه بیشه بالا و پهناى اوست‏

بران بیشه رفتند هر دو دوان

ز گفتار او شاد و روشن روان‏

بدیدند گرگى ببالاى پیل

بچنگال شیران و همرنگ نیل‏

بدو زخم کرده ز سر تا بپاى

دو شیرست گویى فتاده بجاى‏

چو دیدند کردند زو آفرین

بران فرّمند آفتاب زمین‏

دلى شاد زان بیشه باز آمدند

بر شیر جنگى فراز آمدند

بسى هدیه آورد میرین برش

بران سان که بد مرد را در خورش‏

بجز دیگر اسپى نپذیرفت ز وى

و ز انجا سوى خانه بنهاد روى‏

چو آمد ز دریا بآرام خویش

کتایون بینا دلش رفت پیش‏

بدو گفت جوشن کجا یافتى

کز ایدر به نخچیر بشتافتى‏

چنین داد پاسخ که از شهر من

بیامد یکى نامور انجمن‏

مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود

بدادند و چندى ز خویشان درود

کتایون مى آورد همچون گلاب

همى خورد با شوى تا گاه خواب‏

بخفتند شادان دو اختر گراى

جوانمرد هزمان بجستى ز جاى‏

بدیدى بخواب اندرون رزم گرگ

بکردار نرّ اژدهاى سترگ‏

کتایون بدو گفت امشب چه بود

که هزمان بترسى چنین نابسود

چنین داد پاسخ که من تخت خویش

بدیدم بخواب اختر و بخت خویش‏

کتایون بدانست کو را نژاد

ز شاهى بود یک دل و یک نهاد

بزرگست و با او نگوید همى

ز قیصر بلندى نجوید همى‏

بدو گفت گشتاسپ کاى ماهروى

سمن خدّ و سیمین بر و مشکبوى‏

بیاراى تا ما بایران شویم

از ایدر بجاى دلیران شویم‏

ببینى بر و بوم فرخنده را

همان شاه با داد و بخشنده را

کتایون بدو گفت خیره مگوى

به تیزى چنین راه رفتن مجوى‏

چو ز ایدر برفتن نهى روى را

هم آواز کن پیش هیشوى را

مگر بگذراند بکشتى ترا

جهان تازه شد چون گذشتى ترا

من ایدر بمانم برنج دراز

ندانم که کى بینمت نیز باز

بنا رفته در جامه گریان شدند

بران آتش درد بریان شدند

چو از چرخ بفروخت گردنده شید

جوانان بیدار دل پر امید

از ان خانه بزم برخاستند

ز هر گونه‏یى گفتن آراستند

که تا چون شود بر سر ما سپهر

بتندى گذارد جهان گر بمهر

و ز ان روى چون باد میرین برفت

بنزدیک قیصر خرامید تفت‏

چنین گفت کاى نامدار بزرگ

بپایان رسید آن زیانهاى گرگ‏

همه بیشه سر تا بسر اژدهاست

تو نیز ار شگفتى ببینى رواست‏

بیامد دمان کرد آهنگ من

یکى خنجرى یافت از چنگ من‏

ز سر تا میانش بدو نیم شد

دل دیو زان زخم پر بیم شد

ببالید قیصر ز گفتار اوى

برافروخت پژمرده رخسار اوى‏

بفرمود تا گاو و گردون برند

سرا پرده از شهر بیرون برند

یکى بزمگاهى بیاراستند

مى و رود و رامشگران خواستند

ببردند گاوان گردون کشان

بران بیشه کز گرگ بودى نشان‏

برفتند و دیدند پیلى ژیان

بخنجر بریده ز سر تا میان‏

چو بیرون کشیدندش از مرغزار

بگاوان گردون کش تاو دار

جهانى نظاره بران پیر گرگ

چه گرگ آن ژیان نرّه شیر سترگ‏

چو قیصر بدید آن تن پیل مست

ز شادى بسى دست بر زد بدست‏

همان روز قیصر سقف را بخواند

بایوان و دختر بمیرین رساند

نوشتند نامه بهر کشورى

سکوبا و بطریق و هر مهترى‏

که میرین شیر آن سر افراز روم

ز گرگ دلاور تهى کرد بوم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن