کی کاووس
باز آمدن کاوس به ایران زمین و گسى کردن رستم را
چو کاوس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
بر آمد همى تا بخورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند
مى و رود و رامشگران خواستند
جهان سربسر نو شد از شاه نو
ز ایران بر آمد یکى ماه نو
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهاى کهن برگشاد
ز هر جاى روزى دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
چو کاوس در شهر ایران رسید
ز گرد سپه شد هوا ناپدید
بر آمد همى تا بخورشید جوش
زن و مرد شد پیش او با خروش
همه شهر ایران بیاراستند
مى و رود و رامشگران خواستند
جهان سربسر نو شد از شاه نو
ز ایران بر آمد یکى ماه نو
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهاى کهن برگشاد
ز هر جاى روزى دهان را بخواند
بدیوان دینار دادن نشاند
بر آمد خروش از در پیل تن
بزرگان لشکر شدند انجمن
همه شادمان نزد شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند
تهمتن بیامد بسر بر کلاه
نشست از بر تخت نزدیک شاه
سزاوار او شهریار زمین
یکى خلعت آراست با آفرین
یکى تخت پیروزه و میشسار
یکى خسروى تاج گوهرنگار
یکى دست زربفت شاهنشهى
ابا یاره و طوق و با فرّهى
صد از ماهرویان زرّین کمر
صد از مشک مویان با زیب و فر
صد از اسپ با زین و زرّین ستام
صد استر سیه موى و زرّین لگام
همه بارشان دیبه خسروى
ز چینى و رومى و از پهلوى
ببردند صد بدره دینار نیز
ز رنگ و ز بوى و ز هر گونه چیز
ز یاقوت جامى پر از مشک ناب
ز پیروزه دیگر یکى پر گلاب
نوشته یکى نامه بر حریر
ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر
سپرد این بسالار گیتى فروز
بنوّى همه کشور نیمروز
چنان کز پس عهد کاوس شاه
نباشد بران تخت کس را کلاه
مگر نامور رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
از آن پس برو آفرین کرد شاه
که بىتو مبیناد کس پیشگاه
دل تاج داران بتو گرم باد
روانت پر از شرم و آزرم باد
فرو برد رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت
خروش تبیره بر آمد ز شهر
ز شادى بهر کس رسانید بهر
بشد رستم زال و بنشست شاه
جهان کرد روشن بآیین و راه
بشادى بر تخت زرّین نشست
همى جور و بیداد را در ببست
زمین را ببخشید بر مهتران
چو باز آمد از شهر مازندران
بطوس آن زمان داد اسپهبدى
بدو گفت از ایران بگردان بدى
پس آنگه سپاهان بگودرز داد
و را کام و فرمان آن مرز داد
و زان پس بشادى و مى دست برد
جهان را نموده بسى دستبرد
بزد گردن غم بشمشیر داد
نیامد همى بر دل از مرگ یاد
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
بیاراست گیتى چو باغ ارم
توانگر شد از داد و از ایمنى
ز بد بسته شد دست اهریمنى
بگیتى خبر شد که کاوس شاه
ز مازندران بستد آن تاج و گاه
بماندند یک سر همه زین شگفت
که کاوس شاه این بزرگى گرفت
همه پاک با هدیه و با نثار
کشیدند صف بر در شهریار
جهان چون بهشتى شد آراسته
پر از داد و آگنده از خواسته
سر آمد کنون رزم مازندران
به پیش آورم جنگ هاماوران