سیاوش
بنا کردن سیاوش سیاوشگرد را
هیونى ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد بهنگام خواب
یکى نامه سوى سیاوش بمهر
نوشته بکردار گردان سپهر
که تا تو برفتى نیم شادمان
از اندیشه بىغم نیم یک زمان
و لیکن من اندر خور راى تو
بتوران بجستم همى جاى تو
گر آنجا که هستى خوش و خرّم است
چنانچون بباید دلت بىغم است
بشادى بباش و بنیکى بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهى همى باز گرد
سر بدسگال اندر آور بگرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختى سرخ موى
بنه بر نهادند با رنگ و بوى
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیر زن ده هزار
هیونى ز نزدیک افراسیاب
چو آتش بیامد بهنگام خواب
یکى نامه سوى سیاوش بمهر
نوشته بکردار گردان سپهر
که تا تو برفتى نیم شادمان
از اندیشه بىغم نیم یک زمان
و لیکن من اندر خور راى تو
بتوران بجستم همى جاى تو
گر آنجا که هستى خوش و خرّم است
چنانچون بباید دلت بىغم است
بشادى بباش و بنیکى بمان
تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهى همى باز گرد
سر بدسگال اندر آور بگرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختى سرخ موى
بنه بر نهادند با رنگ و بوى
از ایران و توران گزیده سوار
برفتند شمشیر زن ده هزار
بپیش سپاه اندرون خواسته
عمارى و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج و ز گوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
چه دیبا و چه تختهاى حریر
ز مصرى و چینى و از پارسى
همى رفت با او شتر بار سى
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز و ز گلشن ارجمند
بیاراست شهرى بسان بهشت
بهامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندى نگار
ز شاهان و ز بزم و ز کارزار
نگار سر و تاج کاوس شاه
نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیل تن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز کینه خواه
بهر گوشه گنبدى ساخته
سرش را بابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
سر اندر ستاره سرانِ سران
سیاوش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام