سیاوش
نامه افراسیاب به سیاوش
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکى راى با دانش افگند بن
دبیر جهان دیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن بر فشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست
بعنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگى و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کى رسد بندگان را گمان
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژّى دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگه شاوران
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکى راى با دانش افگند بن
دبیر جهان دیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن بر فشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست
بعنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگى و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کى رسد بندگان را گمان
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژّى دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگه شاوران
غمى شد دلم زانک شاه جهان
چنین تیز شد با تو اندر نهان
و لیکن بگیتى بجز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا این همه ایدر آراستست
اگر شهریارى و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز
مرا خود بمهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشى و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاوس بر تو بمهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم بتو تاج و تخت نشست
بدارمت بىرنج فرزندوار
بگیتى تو مانى ز من یادگار
چو از کشورم بگذرى در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روى دشوار یابى گذر
مگر ایزدى باشد آیین و فرّ
بدین راه پیدا نبینى زمین
گذر کرد باید بدریاى چین
ازین کرد یزدان ترا بىنیاز
هم ایدر بباش و بخوبى بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
برفتن بهانه نبایدت جست
چو راى آیدت آشتى با پدر
سپارم ترا تاج و زرّین کمر
که زایدر بایران شوى با سپاه
ببندم بدلسوزگى با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دیر
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پى شصت و پنج
رسد آتش از بادِ پیرى برنج
ترا باشد ایران و گنج و سپاه
ز کشور بکشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبى بجان و به تن
نفرمایم و خود نسازم ببد
به اندیشه دل را نیازم ببد
چو نامه بمهر اندر آورد شاه
بفرمود تا زنگه نیک خواه
بزودى برفتن ببندد کمر
یکى خلعت آراست با سیم و زر
یکى اسپ بر سر ستام گران
بیامد دمان زنگه شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش بیک روى زان شاد شد
بدیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همى دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد