سیاوش

پرسیدن کاوس کار بچگان را

ازان پس نگه کرد کاوس شاه

کسى را که کردى به اختر نگاه‏

بجست و ز ایشان بر خویش خواند

بپرسید و بر تخت زرّین نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هر گونه با مهتران‏

بدان تا شوند آگه از کار اوى

بدانش بدانند کردار اوى‏

و زان کودکان نیز بسیار گفت

همى داشت پوشیده اندر نهفت‏

همه زیج و صرلاب برداشتند

بر آن کار یک هفته بگذاشتند

ازان پس نگه کرد کاوس شاه

کسى را که کردى به اختر نگاه‏

بجست و ز ایشان بر خویش خواند

بپرسید و بر تخت زرّین نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هر گونه با مهتران‏

بدان تا شوند آگه از کار اوى

بدانش بدانند کردار اوى‏

و زان کودکان نیز بسیار گفت

همى داشت پوشیده اندر نهفت‏

همه زیج و صرلاب برداشتند

بر آن کار یک هفته بگذاشتند

سرانجام گفتند کین کى بود

بجامى که زهر افگنى مى بود

دو کودک ز پشت کسى دیگرند

نه از پشت شاه و نه زین مادرند

گر از گوهر شهریاران بدى

ازین زیجها جستن آسان بدى‏

نه پیداست رازش درین آسمان

نه اندر زمین این شگفتى بدان‏

نشان بد اندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه در انجمن‏

نهان داشت کاوس و با کس نگفت

همى داشت پوشیده اندر نهفت‏

برین کار بگذشت یک هفته نیز

ز جادو جهان را بر آمد قفیز

بنالید سودابه و داد خواست

ز شاه جهاندار فریاد خواست‏

همى گفت همداستانم ز شاه

بزخم و بافگندن از تخت و گاه‏

ز فرزند کشته بپیچد دلم

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم‏

بدو گفت اى زن تو آرام گیر

چه گویى سخنهاى نادلپذیر

همه روزبانان درگاه شاه

بفرمود تا بر گرفتند راه‏

همه شهر و برزن بپاى آورند

زن بد کنش را بجاى آورند

بنزدیکى اندر نشان یافتند

جهان دیدگان نیز بشتافتند

کشیدند بدبخت زن را ز راه

بخوارى ببردند نزدیک شاه‏

بخوبى بپرسید و کردش امید

بسى روز را داد نیزش نوید

و زان پس بخوارى و زخم و ببند

بپردخت از او شهریار بلند

نبد هیچ خستو بدان داستان

نبد شاه پر مایه همداستان‏

بفرمود کز پیش بیرون برند

بسى چاره جویند و افسون برند

چو خستو نیاید میانش به ار

ببرّید و این دانم آیین و فرّ

ببردند زن را ز درگاه شاه

ز شمشیر گفتند و ز دار و چاه‏

چنین گفت جادو که من بى‏گناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه‏

بگفتند با شاه کین زن چه گفت

جهان آفرین داند اندر نهفت‏

بسودابه فرمود تا رفت پیش

ستاره شمر گفت گفتار خویش‏

که این هر دو کودک ز جادو زنند

پدیدند کز پشت اهریمنند

چنین پاسخ آورد سودابه باز

که نزدیک ایشان جز اینست راز

فزونستشان زین سخن در نهفت

ز بهر سیاوش نیارند گفت‏

ز بیم سپهبد گو پیل تن

بلرزد همى شیر در انجمن‏

کجا زور دارد به هشتاد پیل

ببندد چو خواهد ره آب نیل‏

همان لشکر نامور صد هزار

گریزند ازو در صف کارزار

مرا نیز پایاب او چون بود

مگر دیده همواره پر خون بود

جزان کو بفرماید اخترشناس

چه گوید سخن و ز که دارد سپاس‏

ترا گر غم خرد فرزند نیست

مرا هم فزون از تو پیوند نیست‏

سخن گر گرفتى چنین سرسرى

بدان گیتى افگندم این داورى‏

ز دیده فزون زان ببارید آب

که بردارد از رود نیل آفتاب‏

سپهبد ز گفتار او شد دژم

همى زار بگریست با او بهم‏

گسى کرد سودابه را خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل‏

چنین گفت کاندر نهان این سخن

پژوهیم تا خود چه آید ببن‏

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ز سودابه چندى سخنها براند

چنین گفت موبد بشاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان‏

چو خواهى که پیدا کنى گفت و گوى

بباید زدن سنگ را بر سبوى‏

که هر چند فرزند هست ارجمند

دل شاه از اندیشه یابد گزند

وزین دختر شاه هاماوران

پر اندیشه گشتى بدیگر کران‏

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت

بر آتش یکى را بباید گذشت‏

چنین است سوگند چرخ بلند

که بر بى‏گناهان نیاید گزند

جهاندار سودابه را پیش خواند

همى با سیاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هردوان

نگردد مرا دل نه روشن روان‏

مگر کاتش تیز پیدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

که من راست گویم بگفتار خویش‏

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازین بیشتر کس نبیند گناه‏

سیاوش را کرد باید درست

که این بد بکرد و تباهى بجست‏

بپور جوان گفت شاه زمین

که رایت چه بیند کنون اندرین‏

سیاوش چنین گفت کاى شهریار

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازین تنگ خوارست اگر بگذرم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن