سیاوش

آمدن سیاوش به نزد سودابه‏

یکى مرد بد نام او هیربد

زدوده دل و مغز و رایش ز بد

که بتخانه را هیچ نگذاشتى

کلید در پرده او داشتى‏

سپهدار ایران بفرزانه گفت

که چون بر کشد تیغ هور از نهفت‏

به پیش سیاوش همى رو بهوش

نگر تا چه فرماید آن دار گوش‏

یکى مرد بد نام او هیربد

زدوده دل و مغز و رایش ز بد

که بتخانه را هیچ نگذاشتى

کلید در پرده او داشتى‏

سپهدار ایران بفرزانه گفت

که چون بر کشد تیغ هور از نهفت‏

به پیش سیاوش همى رو بهوش

نگر تا چه فرماید آن دار گوش‏

بسودابه فرمود تا پیش اوى

نثار آورد گوهر و مشک و بوى‏

پرستندگان نیز با خواهران

زبرجد فشانند بر زعفران‏

چو خورشید بر زد سر از کوهسار

سیاوش بر آمد بر شهریار

برو آفرین کرد و بردش نماز

سخن گفت با او سپهبد براز

چو پردخته شد هیربد را بخواند

سخنهاى شایسته چندى براند

سیاوش را گفت با او برو

بیآراى دل را بدیدار نو

برفتند هر دو بیک جا بهم

روان شادمان و تهى دل ز غم‏

چو برداشت پرده ز در هیربد

سیاوش همى بود ترسان ز بد

شبستان همه پیشباز آمدند

پر از شادى و بزم ساز آمدند

همه جام بود از کران تا کران

پر از مشک و دینار و پر زعفران‏

درم زیر پایش همى ریختند

عقیق و زبرجد بر آمیختند

زمین بود در زیر دیباى چین

پر از در خوشاب روى زمین‏

مى و رود و آواى رامشگران

همه بر سران افسران گران‏

شبستان بهشتى شد آراسته

پر از خوبرویان و پر خواسته‏

سیاوش چو نزدیک ایوان رسید

یکى تخت زرّین درفشنده دید

برو بر ز پیروزه کرده نگار

بدیبا بیآراسته شاهوار

بران تخت سودابه ماه روى

بسان بهشتى پر از رنگ و بوى‏

نشسته چو تابان سهیل یمن

سر جعد زلفش سراسر شکن‏

یکى تاج بر سر نهاده بلند

فرو هشته تا پاى مشکین کمند

پرستار نعلین زرّین بدست

بپاى ایستاده سر افگنده پست‏

سیاوش چو از پیش پرده برفت

فرود آمد از تخت سودابه تفت‏

بیآمد خرامان و بردش نماز

ببر در گرفتش زمانى دراز

همى چشم و رویش ببوسید دیر

نیآمد ز دیدار آن شاه سیر

همى گفت صد ره ز یزدان سپاس

نیایش کنم روز و شب بر سه پاس‏

که کس را بسان تو فرزند نیست

همان شاه را نیز پیوند نیست‏

سیاوش بدانست کان مهر چیست

چنان دوستى نزه ره ایزدیست‏

بنزدیک خواهر خرامید زود

که آن جایگه کار ناساز بود

برو خواهران آفرین خواندند

بکرسى‏ء زرّینش بنشاندند

بر خواهران بُد زمانى دراز

خرامان بیآمد سوى تخت باز

شبستان همه شد پر از گفت و گوى

که اینت سر و تاج فرهنگ جوى‏

تو گویى بمردم نماند همى

روانش خرد بر فشاند همى‏

سیاوش بپیش پدر شد بگفت

که دیدم بپرده سراىِ نهفت‏

همه نیکویى در جهان بهر تست

ز یزدان بهانه نبایدت جست‏

ز جمّ و فریدون و هوشنگ شاه

فزونى بگنج و بشمشیر و گاه‏

ز گفتار او شاد شد شهریار

بیآراست ایوان چو خرّم بهار

مى و بربط و ناى برساختند

دل از بودنیها بپرداختند

چو شب گشت پیدا و شد روز تار

شد اندر شبستان شه نامدار

پژوهنده سودابه را شاه گفت

که این رازت از من نباید نهفت‏

ز فرهنگ و راى سیاوش بگوى

ز بالا و دیدار و گفتار اوى‏

پسند تو آمد خردمند هست

از آواز به گرز دیدن بهست‏

بدو گفت سودابه همتاى شاه

ندیدست بر گاه خورشید و ماه‏

چو فرزند تو کیست اندر جهان

چرا گفت باید سخن در نهان‏

بدو گفت شاه ار بمردى رسد

نباید که بیند ورا چشم بد

بدو گفت سودابه گر گفت من

پذیرد شود راى را جفت من‏

هم از تخم خویشش یکى زن دهم

نه از نامداران بر زن دهم‏

که فرزند آرد ورا در جهان

بدیدار او در میان مهان‏

مرا دخترانند مانند تو

ز تخم تو و پاک پیوند تو

گر از تخم کى آرش و کى پشین

بخواهد بشادى کند آفرین‏

بدو گفت این خود بکام منست

بزرگى بفرجام نام منست‏

سیاوش بشبگیر شد نزد شاه

همى آفرین خواند بر تاج و گاه‏

پدر با پسر راز گفتن گرفت

ز بیگانه مردم نهفتن گرفت‏

همى گفت کز کردگار جهان

یکى آرزو دارم اندر نهان‏

که ماند ز تو نام من یادگار

ز تخم تو آید یکى شهریار

چنان کز تو من گشته‏ام تازه روى

تو دل برگشایى بدیدار اوى‏

چنین یافتم اخترت را نشان

ز گفت ستاره شمر موبدان‏

که از پشت تو شهریارى بود

که اندر جهان یادگارى بود

کنون از بزرگان یکى بر گزین

نگه کن پس پرده کى پشین‏

بخان کى آرش همان نیز هست

ز هر سو بیآراى و بپساو دست‏

بدو گفت من شاه را بنده‏ام

بفرمان و رایش سر افگنده‏ام‏

هر آن کس که او برگزیند رواست

جهاندار بر بندگان پادشاست‏

نباید که سودابه این بشنود

دگر گونه گوید بدین نگرود

بسودابه زین گونه گفتار نیست

مرا در شبستان او کار نیست‏

ز گفت سیاوش بخندید شاه

نه آگاه بد ز آب در زیر کاه‏

گزین تو باید بدو گفت زن

ازو هیچ مندیش و ز انجمن‏

که گفتار او مهربانى بود

بجان تو بر پاسبانى بود

سیاوش ز گفتار او شاد شد

نهانش ز اندیشه آزاد شد

بشاه جهان بر ستایش گرفت

نوان پیش تختش نیایش گرفت‏

نهانى ز سودابه چاره گر

همى بود پیچان و خسته جگر

بدانست کان نیز گفتار اوست

همى زو بدرّید بر تنش پوست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن