رزم ايرانيان و تورانيان
باز خواندن کىخسرو توس را
رونده بر شاه برد آگهى
که تیره شد آن روزگار مهى
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و ز غم دلش بر دمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکى نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوى فریبرز کاوس شاه
یکى سوى پر مایگان سپاه
رونده بر شاه برد آگهى
که تیره شد آن روزگار مهى
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید و ز غم دلش بر دمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکى نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوى فریبرز کاوس شاه
یکى سوى پر مایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوى دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پى مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزى و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگى و دیهیم و تخت بلند
رهایى نیابد سر از بند اوى
یکى را همه فرّ و اورند اوى
یکى را دگر شور بختى دهد
نیاز و غم و درد و سختى دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانى درفش
ز لشکر چهل مرد زرّینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کى نژادست و کنداورست
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بىگمان
فراوان سران را سر آرد زمان
دریغ آن چنان گرد خسرو نژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش ازین او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بىمى نشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوى
مبادا چنان جان تاریک اوى
چو این نامه خوانى هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب
سبک طوس را باز گردان بجاى
ز فرمان مگرد و مزن هیچ راى
سپهدار و سالار زرّینه کفش
تو مى باش با کاویانى درفش
سر افراز گودرز از آن انجمن
بهر کار باشد ترا راى زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز مى دور باش و مپیماى خواب
بتندى مجو ایچ رزم از نخست
همى باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فرّ و برزست و چنگ پلنگ
فراز آور از هر سوى ساز رزم
مبادا که آید ترا راى بزم
نهاد از برنامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماساى هیچ
بهر منزلى اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامه شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو بر خواند آن نامه شهریار
جهان را درختى نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامى درفش
ابا کوس و پیلان و زرّینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذرى
سواران جنگ آور و لشکرى
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
بره بر نکرد ایچ گونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کاى بد نشان
که کم باد نامت ز گردنکشان
نترسى همى از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوى راه چرم
برفتى و دادى دل من به غم
نخستین بکین من آراستى
نژاد سیاوش را کاستى
برادر سر افراز جنگى فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتى کسى را که در کارزار
چو تو لشکرى خواستى روز کار
و زان پس که رفتى بران رزمگاه
نبودت بجز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا راى هشیار نیست
سزاوار مسمارى و بند و غُل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانى امید
و گر نه بفرمودمى تا سرت
بد اندیش کردى جدا از برت
برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادى بکند