رزم ايرانيان و تورانيان

سخن گفتن رستم با سپاه خویش

وزین روى رستم یلان را بخواند

سخنهاى بایسته چندى براند

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

فریبرز و گستهم و خرّاد نیو

چو گرگین کار آزموده سوار

چو بیژن فرزنده کارزار

تهمتن چنین گفت با بخردان

هشیوار و بیدار دل موبدان‏

کسى را که یزدان کند نیکبخت

سزاوار باشد ورا تاج و تخت‏

جهانگیر و پیروز باشد بجنگ

نباید که بیند ز خود زور چنگ‏

ز یزدان بود زور ما خود کییم

بدین تیره خاک اندرون بر چییم‏

وزین روى رستم یلان را بخواند

سخنهاى بایسته چندى براند

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

فریبرز و گستهم و خرّاد نیو

چو گرگین کار آزموده سوار

چو بیژن فرزنده کارزار

تهمتن چنین گفت با بخردان

هشیوار و بیدار دل موبدان‏

کسى را که یزدان کند نیکبخت

سزاوار باشد ورا تاج و تخت‏

جهانگیر و پیروز باشد بجنگ

نباید که بیند ز خود زور چنگ‏

ز یزدان بود زور ما خود کییم

بدین تیره خاک اندرون بر چییم‏

بباید کشیدن گمان از بدى

ره ایزدى باید و بخردى‏

که گیتى نماند همى بر کسى

نباید بدو شاد بودن بسى‏

همى مردمى باید و راستى

ز کژّى بود کمى و کاستى‏

چو پیران بیامد بر من دمان

سخن گفت با درد دل یک زمان‏

که از نیکوى با سیاوش چه کرد

چه آمد برویش ز تیمار و درد

فرنگیس و کى‏خسرو از اژدها

بگفتار و کردار او شد رها

ابا آنک اندر دلم شد درست

که پیران بکین کشته آید نخست‏

برادرش و فرزند در پیش اوى

بسى با گهر نامور خویش اوى‏

ابر دست کى‏خسرو افراسیاب

شود کشته این دیده‏ام من بخواب‏

گنهکار یک تن نماند بجاى

مگر کشته افگنده در زیر پاى‏

و لیکن نخواهم که بر دست من

شود کشته این پیر با انجمن‏

که او را بجز راستى پیشه نیست

ز بد بر دلش راه اندیشه نیست‏

گر ایدونک باز آرد این را که گفت

گناه گذشته بباید نهفت‏

گنهکار با خواسته هرچ بود

سپارد بما کین نباید فزود

ازین پس مرا جاى پیکار نیست

به از راستى در جهان کار نیست‏

و رین نامداران ابا تخت و پیل

سپاهى بدین سان چو دریاى نیل‏

فرستند نزدیک ما تاج و گنج

از یشان نباشیم زین پس برنج‏

نداریم گیتى بکشتن نگاه

که نیکى دهش را جز اینست راه‏

جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت

نباید همه بهر یک نیک بخت‏

چو بشنید گودرز بر پاى خاست

بدو گفت کاى مهتر راد و راست‏

ستون سپاهى و زیباى گاه

فروزان بتو شاه و تخت و کلاه‏

سر مایه تست روشن خرد

روانت همى از خرد بر خورد

ز جنگ آشتى بى‏گمان بهترست

نگه کن که گاوت بچرم اندرست‏

بگویم یکى پیش تو داستان

کنون بشنو از گفته باستان‏

که از راستى جان بد گوهران

گریزد چو گردون ز بار گران‏

گر ایدونک بیچاره پیمان کند

بکوشد که آن راستى بشکند

چو کژ آفریدش جهان آفرین

تو مشنو سخن زو و کژّى مبین‏

نخستین که ما رزمگه ساختیم

سخن رفت زین کار و پرداختیم‏

ز پیران فرستاده آمد برین

که بیزارم از دشت و ز رنج و کین‏

که من دیده دارم همیشه پر آب

ز گفتار و کردار افراسیاب‏

میان بسته‏ام بندگى شاه را

نخواهم بر و بوم و خرگاه را

بسى پند و اندرز بشنید و گفت

کزین پس نباشد مرا جنگ جفت‏

شوم گفت بپسیچم این کار تفت

بخویشان بگویم که ما را چه رفت‏

مرا تخت و گنجست و هم چارپاى

بدیشان نمایم سزاوار جاى‏

چو گفت این بگفتیم کارى رواست

بتوران ترا تخت و گنج و نواست‏

یکى گوشه گیر تا نزد شاه

ز تو آشکارا نگردد گناه‏

بگفتیم و پیران برین بازگشت

شب تیره با دیو انباز گشت‏

هیونى فرستاد نزدیک شاه

که لشکر بر آراى کامد سپاه‏

تو گفتى که با ما بگفت این سخن

نه سر بود ازان کار هرگز نه بن‏

کنون با تو اى پهلوان سپاه

یکى دیگر افگند بازى براه‏

جز از رنگ و چاره نداند همى

ز دانش سخن بر فشاند همى‏

کنون از کمند تو ترسیده شد

روا بد که ترسیده از دیده شد

همه پشت ایشان بکاموس بود

سپهبد چو سگسار و فرطوس بود

سر بخت کاموس برگشته دید

بخم کمند اندرش کشته دید

در آشتى جوید اکنون همى

نیارد نشستن بهامون همى‏

چو داند که تنگ اندر آمد نشیب

بکار آورد بند و رنگ و فریب‏

گنهکار با گنج و با خواسته

که گفتست پیش آرم آراسته‏

ببینى که چون بر دمد زخم کوس

بجنگ اندر آید سپهدار طوس‏

سپهدار پیران بود پیش رو

که جنگ آورد هر زمان نوبنو

دروغست یک سر همه گفت اوى

نشاید جز از اهرمن جفت اوى‏

اگر بشنوى سر بسر پند من

نگه کن ببهرام فرزند من‏

سپه را بدان چاره اندر نواخت

ز گودرزیان گورستانى بساخت‏

که تا زنده‏ام خون سرشک منست

یکى تیغ هندى پزشک منست‏

چو بشنید رستم بگودرز گفت

که گفتار تو با خرد باد جفت‏

چنین است پیران و این راز نیست

که او نیز با ما همآواز نیست‏

و لیکن من از خوب کردار اوى

نجویم همى کین و پیکار اوى‏

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

ز کار سیاوش چه تیمار خورد

گر از گفته خویش باز آید اوى

بنزدیک ما رزم ساز آید اوى‏

بفتراک بر بسته دارم کمند

کجا ژنده پیل اندر آرم ببند

ز نیکو گمان اندر آیم نخست

نباید مگر جنگ و پیکار جست‏

چنو بازگردد ز گفتار خویش

ببیند ز ما درد و تیمار خویش‏

برو آفرین کرد گودرز و طوس

که خورشید بر تو ندارد فسوس‏

بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ

سخنهاى پیران نگیرد فروغ‏

مباد این جهان بى‏سر و تاج شاه

تو بادى همیشه ورا پیش گاه‏

چنین گفت رستم که شب تیره گشت

ز گفتارها مغزها خیره گشت‏

بباشیم و تا نیم شب مى خوریم

دگر نیمه تیمار لشکر بریم‏

ببینیم تا کردگار جهان

برین آشکارا چه دارد نهان‏

بایرانیان گفت کامشب بمى

یکى اخترى افگنم نیک پى‏

که فردا من این گرز سام سوار

بگردن بر آرم کنم کارزار

از ایدر بران سان شوم سوى جنگ

بدانگه کجا پاى دارد نهنگ‏

سراپرده و افسر و گنج و تاج

همان ژنده پیلان و هم تخت عاج‏

بیارم سپارم بایرانیان

اگر تاختن را ببندم میان‏

برآمد خروشى ز جاى نشست

ازان نامداران خسروپرست‏

سوى خیمه خویش رفتند باز

بخواب و بآسایش آمد نیاز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *