رزم ايرانيان و تورانيان

سپاه آراستن خسرو

چو از پیش خسرو برون شد هجیر

سپهبد همى راى زد با وزیر

ز بس مهربانى که بد بر سپاه

سراسر همه رزم بد راى شاه‏

همى گفت اگر لشکر افراسیاب

بجنباند از جاى و بگذارد آب‏

سپاه مرا بگسلاند ز جاى

مرا رفت باید همینست راى‏

همانگه شه نوذران را بخواند

بفرمود تا تیز لشکر براند

بسوى دهستان سپه برکشید

همه دشت خوارزم لشکر کشید

نگهبان لشکر بود روز جنگ

بجنگ اندر آید بسان پلنگ‏

چو از پیش خسرو برون شد هجیر

سپهبد همى راى زد با وزیر

ز بس مهربانى که بد بر سپاه

سراسر همه رزم بد راى شاه‏

همى گفت اگر لشکر افراسیاب

بجنباند از جاى و بگذارد آب‏

سپاه مرا بگسلاند ز جاى

مرا رفت باید همینست راى‏

همانگه شه نوذران را بخواند

بفرمود تا تیز لشکر براند

بسوى دهستان سپه برکشید

همه دشت خوارزم لشکر کشید

نگهبان لشکر بود روز جنگ

بجنگ اندر آید بسان پلنگ‏

تبیره برآمد ز درگاه طوس

خروشیدن ناى رویین و کوس‏

سپاه و سپهبد برفتن گرفت

زمین سم اسبان نهفتن گرفت‏

تو گفتى که خورشید تابان بجاى

بماند از نهیب سواران بپاى‏

دو هفته همى رفت زان سان سپاه

بشد روشنایى ز خورشید و ماه‏

پراگنده بر گرد کشور خبر

ز جنبیدن شاه پیروز گر

چو طوس از در شاه ایران برفت

سبک شاه رفتن بسیچید تفت‏

ابا ده هزار از گزیده سران

همه نامداران و کنداوران‏

بنزدیک گودرز بنهاد روى

ابا نامداران پرخاش جوى‏

ابا پیل و با کوس و با فرّهى

ابا تخت و با تاج شاهنشهى‏

هجیر آمد از پیش خسرو دمان

گرازان و خندان و دل شادمان‏

ابا خلعت و خوبى و خرّمى

تو گفتى همى برنوردد زمى‏

چو آمد بنزدیک پرده سراى

برآمد خروشیدن کرّ ناى‏

پذیره شدندش سران سر بسر

زمین پر ز آهن هوا پر ز زر

چو خیزد بچرخ اندرون داورى

ز ماه و ز ناهید و ز مشترى‏

بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا زنگ زرین و پیلان و کوس‏

چو آمد بر نامور پهلوان

بگفت آنچ دید از شه خسروان‏

نوازیدن شاه و پیوند اوى

همى گفت از رادى و پند اوى‏

که چون بر سپه گستریدست مهر

چگونه ز پیغام بگشاد چهر

پس آن نامه شهریار جهان

بگودرز داد و درود مهان‏

نوازیدن شاه بشنید ازوى

بمالید بر نامه بر چشم و روى‏

چو بگشاد مهرش بخواننده داد

سخنها برو کرد خواننده یاد

سپهدار بر شاه کرد آفرین

بفرمان ببوسید روى زمین‏

ببود آن شب و راى زد با پسر

بشبگیر بنشست و بگشاد در

همه نامداران لشکر پگاه

برفتند بر سر نهاده کلاه‏

پس آن نامه شاه فرّخ هجیر

بیاورد و بنهاد پیش دبیر

دبیر آن زمان پند و فرمان شاه

ز نامه همى خواند پیش سپاه‏

سپهدار روزى دهان را بخواند

بدیوان دینار دادن نشاند

ز اسبان گله هرچ بودش بکوه

بلشکرگه آورد یک سر گروه‏

در گنج دینار و تیغ و کمر

همان مایه‏ور جوشن و خود زر

بروزى دهان داد یک سر کلید

چو آمد گه نام جستن پدید

برافشاند بر لشکر آن خواسته

سوار و پیاده شد آراسته‏

یکى لشکرى گشن برسان کوه

زمین از پى باد پایان ستوه‏

دل شیر غرّان از یشان ببیم

همه غرقه در آهن و زرّ و سیم‏

بفرمودشان جنگ را ساختن

دل و گوش دادن بکین آختن‏

برفتند پیش سپهبد گروه

بر انبوه لشکر بکردار کوه‏

بریشان نگه کرد سالار مرد

زمین تیره دید آسمان لاژورد

چنین گفت کز گاه رزم پشین

نیاراست کس رزمگاهى چنین‏

باسب و سلیح و بسیم و بزر

بپیلان جنگى و شیران نر

اگر یار باشد جهان آفرین

نپیچیم از ایدر عنان تا بچین‏

چو بنشست فرزانگان را بخواند

ابا نامداران برامش نشاند

همى خورد شادى کنان دل بجاى

همى با یلان جنگ را کرد راى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن