جنگ دوازده رخ
رفتن بیژن به نزد گیو و رزم خواستن
دو لشکر بروى اندر آورد روى
همه نامداران پرخاش جوى
چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکى را بگفتن نجنبید لب
همى گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پاى پیش
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پاى پیش سپاه
همى جست نیک اختر هور و ماه
که روزى که آن روز نیک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بر دمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
دو لشکر بروى اندر آورد روى
همه نامداران پرخاش جوى
چنین ایستاده سه روز و سه شب
یکى را بگفتن نجنبید لب
همى گفت گودرز گر پشت خویش
سپارم بدیشان نهم پاى پیش
سپاه اندر آید پس پشت من
نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پاى پیش سپاه
همى جست نیک اختر هور و ماه
که روزى که آن روز نیک اخترست
کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بر دمد باد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه
بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پیران دو چشم
که گودرز را دل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه
سپاه اندر آرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پیش سپاه
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
بپیش پدر شد همه جامه چاک
همى بآسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کاى باب کار آزماى
چه دارى چنین خیره ما را بپاى
بپنجم فراز آمد این روزگار
شب و روز آسایش آموزگار
نه خورشید شمشیر گردان بدید
نه گردى بروى هوا بر دمید
سواران بخفتان و خود اندرون
یکى را برَگ بر نجنبید خون
بایران پس از رستم نامدار
نبودى چو گودرز دیگر سوار
چنین تا بیامد ز جنگ پشن
ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
جگر خسته گشتست و گم کرده راه
نخواهد که بیند همى رزمگاه
بپیرانش بر چشم باید فگند
نهادست سر سوى کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همى گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نیست خون
شد از جنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهان دیده گودرز نیست
که او را روان خود برین مرز نیست
شگفت از تو آید مرا اى پدر
که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همى بر تو دارند چشم
یکى تیز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگیرد همى رزم لشکر نوا
چو این روزگار خوشى بگذرد
چو پولاد روى زمین بفسرد
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
که آید ز گردان بپیش سپاه
که آورد گیرد بدین رزمگاه
ور ایدونک ترسد همى از کمین
ز جنگ سواران و مردان کین
بمن داد باید سوارى هزار
گزین من اندر خور کارزار
بر آریم گرد از کمینگاهشان
سر افشان کنیم از بر ماهشان
ز گفتار بیژن بخندید گیو
بسى آفرین کرد بر پور نیو
بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادى مرا پور نیکى شناس
همش هوش دادى و هم زور کین
شناساى هر کار و جویاى دین
بمن بازگشت این دلاور جوان
چنانچون بود بچه پهلوان
چنین گفت مر جفت را نرّه شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببرّیم ازو مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا بود مام خاک
و لیکن تو اى پور چیره سخن
زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست
برین لشکر نامور مهترست
کسى کو بود سوده کارزار
نباید بهر کارش آموزگار
سواران ما گر ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شور بختند و برگشته سر
همه دیده پر خون و خسته جگر
همى خواهد این باب کارآزماى
که ترکان بجنگ اندر آرند پاى
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کینه ور همگروه
ببینى تو گوپال گودرز را
که چون بر نوردد همى مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
همى گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهى
کند روى گیتى ز ترکان تهى
چنین گفت بیژن بپیش پدر
که اى پهلوان جهان سر بسر
خجسته نیا را گر اینست راى
سزد گر نداریم رومى قباى
شوم جوشن و خود بیرون کنم
بمى روى پژمرده گلگون کنم
چو آیم جهان پهلوان را بکار
بیایم کمر بسته کارزار