جنگ دوازده رخ
داستان دوازده رخ
جهان چون بزارى برآید همى
بد و نیک روزى سرآید همى
چو بستى کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یک سر دراز
بیک روى جستن بلندى سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتى ندارد درنگ
سراى سپنجى چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جویاى کین
بگیتى ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهى گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوى پستى گراید نخست
جهان چون بزارى برآید همى
بد و نیک روزى سرآید همى
چو بستى کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یک سر دراز
بیک روى جستن بلندى سزاست
اگر در میان دم اژدهاست
و دیگر که گیتى ندارد درنگ
سراى سپنجى چه پهن و چه تنگ
پرستنده آز و جویاى کین
بگیتى ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهى گوژ گردد بباغ
بدو بر شود تیره روشن چراغ
کند برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوى پستى گراید نخست
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جاى ترسست و تیمار و باک
سرمایه مرد سنگ و خرد
ز گیتى بىآزارى اندر خورد
در دانش و آنگهى راستى
گرین دو نیابى روان کاستى
اگر خود بمانى بگیتى دراز
ز رنج تن آید برفتن نیاز
یکى ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید
اگر چند یابى فزون بایدت
همان خورده یک روز بگزایدت
سه چیزت بباید کزان چاره نیست
وزو بر سرت نیز پیغاره نیست
خورى گر بپوشى وگر گسترى
سزد گر بدیگر سخن ننگرى
چو زین سه گذشتى همه رنج و آز
چه در آز پیچى چه اندر نیاز
چو دانى که بر تو نماند جهان
چه پیچى تو زان جاى نوشین روان
بخور آنچ دارى و بیشى مجوى
که از آز کاهد همى آبروى