جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

پیام فرستادن افراسیاب به نزدیک کى‏خسرو

بدو گفت شاه اى سر افراز مرد

نه گرم آزموده ز گیتى نه سرد

از ایدر برو تا میان سپاه

از یشان یکى مرد دانا بخواه‏

بکى خسرو از من پیامى رسان

که گیتى جزین دارد آیین و سان‏

نبیره که رزم آورد با نیا

دلش بر بدى باشد و کیمیا

چنین بود راى جهان آفرین

که گردد جهان پر ز پرخاش و کین‏

سیاوش نه بر بى‏گنه کشته شد

از آموزگاران سرش گشته شد

گنه گر مرا بود پیران چه کرد

چو رویین و لهّاک و فرشید ورد

که بر پشت زینشان ببایست بست

پر از خون بکردار پیلان مست‏

بدو گفت شاه اى سر افراز مرد

نه گرم آزموده ز گیتى نه سرد

از ایدر برو تا میان سپاه

از یشان یکى مرد دانا بخواه‏

بکى خسرو از من پیامى رسان

که گیتى جزین دارد آیین و سان‏

نبیره که رزم آورد با نیا

دلش بر بدى باشد و کیمیا

چنین بود راى جهان آفرین

که گردد جهان پر ز پرخاش و کین‏

سیاوش نه بر بى‏گنه کشته شد

از آموزگاران سرش گشته شد

گنه گر مرا بود پیران چه کرد

چو رویین و لهّاک و فرشید ورد

که بر پشت زینشان ببایست بست

پر از خون بکردار پیلان مست‏

گر ایدونک گویم که تو بد تنى

بد اندیش و ز تخم آهرمنى‏

بگوهر نگه کن بتخمه منم

نکوهش همى خویشتن را کنم‏

تو این کین بگودرز و کاوس مان

که پیش من آرند لشکر دمان‏

نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم

و گر پیر گشتم دگر سان شدم‏

همه ریگ و دریا مرا لشکرند

همه نرّه شیرند و کنداورند

هر آنگه که فرمان دهم کوه گنک

چو دریا کنند اى پسر روز جنگ‏

و لیکن همى ترسم از کردگار

ز خون ریختن و ز بد روزگار

که چندین سر نامور بى‏گناه

جدا گردد از تن بدین رزمگاه‏

گر از پیش من بر نگردى ز جنگ

نگردى همانا که آیدت ننگ‏

چو با من بسوگند پیمان کنى

بکوشى که پیمان من نشکنى‏

بدین کار باشم ترا رهنماى

که گنج و سپاهت بماند بجاى‏

چو کار سیاوش فرامش کنى

نیا را بتوران برامش کنى‏

برادر بود جهن و جنگى پشنگ

که در جنگ دریا کند کوه سنگ‏

هر ان بوم و بر کان ز ایران نهى

بفرمان کنم آن ز ترکان تهى‏

ز گنج نیاکان ما هرچ هست

ز دینار و ز تاج و تخت و نشست‏

ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم

که میراث ماند از نیازادشم‏

ز گنج بزرگان و تخت و کلاه

ز چیزى که باید ز بهر سپاه‏

فرستم همه همچنین پیش تو

پسر پهلوان و پدر خویش تو

دو لشکر برآساید از رنج رزم

همه روز ما باز گردد ببزم‏

ور ایدونک جان ترا اهرمن

بپیچید همى تا بپوشى کفن‏

جز از رزم و خون کردنت راى نیست

بمغز تو پند مرا جاى نیست‏

تو از لشکر خویش بیرون خرام

مگر خود بر آیدت ازین کار کام‏

بگردیم هر دو بآوردگاه

برآساید از جنگ چندین سپاه‏

چو من کشته آیم جهان پیش تست

سپه بندگان و پسر خویش تست‏

وگر تو شوى کشته بر دست من

کسى را نیازارم از انجمن‏

سپاه تو در زینهار منند

همه مهترانند و یار منند

وگر ز آنکه با من نیایى بجنگ

نتابى تو با کار دیده نهنگ‏

کمر بسته پیش تو آید پشنگ

چو جنگ آورى او نسازد درنگ‏

پدر پیر شد پایمردش جوان

جوانى خردمند و روشن روان‏

بآوردگه با تو جنگ آورد

دلیرست و جنگ پلنگ آورد

ببینیم تا برکه گردد سپهر

کرا بر نهد بر سر از تاج مهر

ور ایدونک با او نجویى نبرد

دگرگونه خواهى همى کار کرد

بمان تا بیاساید امشب سپاه

چو بر سر نهد کوه زرّین کلاه‏

ز لشکر گزینیم جنگاوران

سرافراز با گرزهاى گران‏

زمین را ز خون رود دریا کنیم

ز بالاى بدخواه پهنا کنیم‏

دوم روز هنگام بانگ خروس

ببندیم بر کوهه پیل کوس‏

سران را بیارى برون آوریم

بجوى اندرون آب و خون آوریم‏

چو بد خواه پیغام تو نشنود

بپیچد بدین گفتها نگرود

بتنها تن خویش ازو رزم خواه

بدیدار دور از میان سپاه‏

پسر آفرین کرد و آمد برون

پدر دیده پر آب و دل پر ز خون‏

گزین کرد از موبدان چار مرد

چشیده بسى از جهان گرم و سرد

و ز ان نامداران لشکر هزار

خردمند و شایسته کارزار

بره چون طلایه بدیدش ز دور

درفش و سنان سواران تور

ز ترکان هر آن کس که بود پیش رو

ز ناکار دیده جوانان نو

بره با طلایه بر آویختند

بنام از پى شیده خون ریختند

تنى چند از ایرانیان خسته شد

و زان روى پیکار پیوسته شد

هم اندر زمان شیده آنجا رسید

نگهبان ایرانیان را بدید

دل شیده گشت اندر آن کار تنگ

همى باز خواند آن یلان را ز جنگ‏

بایرانیان گفت نزدیک شاه

سوارى فرستید با رسم و راه‏

بگوید که روشن دلى شیده نام

بشاه آوریدست چندى پیام‏

از افراسیاب آن سپهدار چین

پدر مادر شاه ایران زمین‏

سوارى دمان از طلایه برفت

بر شاه ایران خرامید تفت‏

که پیغمبر شاه توران سپاه

گوى بر منش با درفشى سیاه‏

همى شیده گوید که هستم بنام

کسى بایدم تا گزارم پیام‏

دل شاه شد زان سخن پر ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم‏

چنین گفت کاین شیده خال منست

ببالا و مردى همال منست‏

نگه کرد گردنکشى زان میان

نبد پیش جز قارن کاویان‏

بدو گفت رو پیش او شاد کام

درودش ده از ما و بشنو پیام‏

چو قارن بیامد ز پیش سپاه

بدید آن درفشان درفش سیاه‏

چو آمد بر شیده دادش درود

ز شاه و ز ایرانیان بر فزود

جوان نیز بگشاد شیرین زبان

که بیدار دل بود و روشن روان‏

بگفت آنچ بشنید ز افراسیاب

ز آرام و ز بزم و رزم و شتاب‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *