جنگ بزرگ کی خسرو با افراسیاب

گرفتار شدن افراسیاب بار دیگر و کشته شدن او و گرسیوز

زبان دو مهتر پر از گفت و گوى

روان پرستنده پر جست و جوى‏

چو یزدان پرستنده او را بدید

چنان نوحه زار ایشان شنید

ز راه جزیره برآمد یکى

چو دیدش مر او را ز دور اندکى‏

گشاد آن کیانى کمند از میان

دو تایى بیامد چو شیر ژیان‏

بینداخت آن گرد کرده کمند

سر شهریار اندر آمد ببند

بخشکى کشیدش ز دریاى آب

بشد توش و هوش از رد افراسیاب‏

گرفته ورا مرد دین دار دست

بخوارى ز دریا کشید و ببست‏

سپردش بدیشان و خود باز گشت

تو گفتى که با باد انباز گشت‏

زبان دو مهتر پر از گفت و گوى

روان پرستنده پر جست و جوى‏

چو یزدان پرستنده او را بدید

چنان نوحه زار ایشان شنید

ز راه جزیره برآمد یکى

چو دیدش مر او را ز دور اندکى‏

گشاد آن کیانى کمند از میان

دو تایى بیامد چو شیر ژیان‏

بینداخت آن گرد کرده کمند

سر شهریار اندر آمد ببند

بخشکى کشیدش ز دریاى آب

بشد توش و هوش از رد افراسیاب‏

گرفته ورا مرد دین دار دست

بخوارى ز دریا کشید و ببست‏

سپردش بدیشان و خود باز گشت

تو گفتى که با باد انباز گشت‏

بیامد جهاندار با تیغ تیز

سرى پر ز کینه دلى پر ستیز

چنین گفت بى‏دولت افراسیاب

که این روز را دیده بودم بخواب‏

سپهر بلند ار فراوان کشید

همان پرده رازها بردرید

بآواز گفت اى بد کینه جوى

چرا کشت خواهى نیا را بگوى‏

چنین داد پاسخ که اى بدکنش

سزاوار پیغاره و سرزنش‏

ز جان برادرت گویم نخست

که هرگز بلاى مهان را نجست‏

دگر نوذر آن نامور شهریار

که از تخم ایرج بد او یادگار

زدى گردنش را بشمشیر تیز

بر انگیختى از جهان رستخیز

سه دیگر سیاوش که چون او سوار

نبیند کسى از مهان یادگار

بریدى سرش چون سر گوسفند

همى بر گذشتى ز چرخ بلند

بکردار بد تیز بشتافتى

مکافات آن بد کنون یافتى‏

بدو گفت شاها ببود آنچ بود

کنون داستانم بباید شنود

بمان تا مگر مادرت را بجان

ببینم پس این داستانها بخوان‏

بدو گفت گر خواستى مادرم

چرا آتش افروختى بر سرم‏

پدر بى‏گنه بود و من در نهان

چه رفت از گزند تو اندر جهان‏

سر شهریارى ربودى که تاج

بدو زار گریان شد و تخت عاج‏

کنون روز بادا فره ایزدیست

مکافات بد را ز یزدان بدیست‏

بشمشیر هندى بزد گردنش

بخاک اندر افگند نازک تنش‏

ز خون لعل شد ریش و موى سپید

برادرش گشت از جهان ناامید

تهى ماند زو گاه شاهنشهى

سرآمد برو روزگار مهى‏

ز کردار بد بر تنش بد رسید

مجو اى پسر بند بد را کلید

چو جویى بدانى که از کار بد

بفرجام بر بد کنش بد رسد

سپهبد که با فرّ یزدان بود

همه خشم او بند و زندان بود

چو خونریز گردد بماند نژند

مکافات یابد ز چرخ بلند

چنین گفت موبد ببهرام تیز

که خون سر بى‏گناهان مریز

چو خواهى که تاج تو ماند بجاى

مبادى جز آهسته و پاک راى‏

نگه کن که خود تاج با سر چه گفت

که با مغزت اى سر خرد باد جفت‏

بگرسیوز آمد ز کار نیا

دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا

کشیدندش از پیش دژخیم زار

ببند گران و ببد روزگار

ابا روز بانان مردم کشان

چنانچون بود مردم بد نشان‏

چو در پیش کى‏خسرو آمد بدرد

ببارید خون بر رخ لاژورد

شهنشاه ایران زبان برگشاد

و ز آن تشت و خنجر بسى کرد یاد

ز تور و فریدون و سلم سترگ

ز ایرج که بد پادشاه بزرگ‏

بدژخیم فرمود تا تیغ تیز

کشید و بیامد دلى پر ستیز

میان سپهبد بدو نیم کرد

سپه را همه دل پر از بیم کرد

بهم برفگندندشان همچو کوه

ز هر سو بدور ایستاده گروه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن