رستم
نامگذارى رستم
بیامد یکى موبدى چرب دست
مر آن ماه رخ را بمى کرد مست
بکافید بىرنج پهلوى ماه
بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بىگزندش برون آورید
که کس در جهان این شگفتى ندید
یکى بچه بد چون گوى شیرفش
ببالا بلند و بدیدار کش
شگفت اندر و مانده بد مرد و زن
که نشنید کس بچه پیل تن
همان دردگاهش فرو دوختند
بدارو همه درد بسپوختند
شبانروز مادر ز مى خفته بود
ز مى خفته و هش از و رفته بود
بیامد یکى موبدى چرب دست
مر آن ماه رخ را بمى کرد مست
بکافید بىرنج پهلوى ماه
بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بىگزندش برون آورید
که کس در جهان این شگفتى ندید
یکى بچه بد چون گوى شیرفش
ببالا بلند و بدیدار کش
شگفت اندر و مانده بد مرد و زن
که نشنید کس بچه پیل تن
همان دردگاهش فرو دوختند
بدارو همه درد بسپوختند
شبانروز مادر ز مى خفته بود
ز مى خفته و هش از و رفته بود
چو از خواب بیدار شد سرو بن
بسیندخت بگشاد لب بر سخن
برو زرّ و گوهر بر افشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند
مر آن بچه را پیش او تاختند
بسان سپهرى بر افراختند
بخندید از آن بچه سرو سهى
بدید اندرو فرّ شاهنشهى
برستم بگفتا غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر
یکى کودکى دوختند از حریر
ببالاى آن شیر ناخورده شیر
درون وى آگنده موى سمور
برخ بر نگاریده ناهید و هور
ببازوش بر اژدهاى دلیر
بچنگ اندرش داده چنگال شیر
بزیر کش اندر گرفته سنان
بیک دست کوپال و دیگر عنان
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند
بگرد اندرش چاکران نیز چند
چو شد کار یک سر همه ساخته
چنانچون ببایست پرداخته
هیون تکاور بر انگیختند
بفرمان بران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار
ببردند نزدیک سام سوار
یکى جشن کردند در گلستان
ز زاولستان تا بکابلستان
همه دشت پر باده و ناى بود
بهر کنج صد مجلس آراى بود
بزاولستان از کران تا کران
نشسته بهر جاى رامشگران
نبد کهتر از مهتران بر فرود
نشسته چنانچون بود تار و پود
پس آن پیکر رستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار
ابر سام یل موى بر پاى خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیکر آید تنش
سرش ابر ساید زمین دامنش
و زان پس فرستاده را پیش خواست
درم ریخت تا بر سرش گشت راست
بشادى بر آمد ز درگاه کوس
بیاراست میدان چو چشم خروس
مى آورد و رامشگران را بخواند
بخواهندگان بر درم برفشاند
بیاراست جشنى که خورشید و ماه
نظاره شدند اندران بزمگاه
پس آن نامه زال پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
بران شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهى زال را
خداوند شمشیر و کوپال را
پس آمد بدان پیکر پرنیان
که یال یلان داشت و فرّ کیان
بفرمود کین را چنین ارجمند
بدارید کز دم نیابد گزند
نیایش همى کردم اندر نهان
شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببیند جهان بین من
ز تخم تو گردى بآیین من
کنون شد مرا و ترا پشت راست
نباید جز از زندگانیش خواست
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان
چو بشنید زال این سخنهاى نغز
که روشن روان اندر آید بمغز
بشادیش بر شادمانى فزود
برافراخت گردن بچرخ کبود
همى گشت چندى برو بر جهان
برهنه شد آن روزگار نهان
برستم همى داد ده دایه شیر
که نیروى مردست و سرمایه شیر
چو از شیر آمد سوى خوردنى
شد از نان و از گوشت افزودنى
بدى پنج مرده مر او را خورش
بماندند مردم از ان پرورش
چو رستم بپیمود بالاى هشت
بسان یکى سرو آزاد گشت
چنان شد که رخشان ستاره شود
جهان بر ستاره نظاره شود
تو گفتى که سام یلستى بجاى
ببالا و دیدار و فرهنگ و راى