داستان رستم و سهراب

آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم‏

چو یک بهره از تیره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت‏

سخن گفتن آمد نهفته براز

در خوابگه نرم کردند باز

یکى بنده شمعى معنبر بدست

خرامان بیامد ببالین مست‏

پس پرده اندر یکى ماه روى

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوى‏

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

ببالا بکردار سرو بلند

روانش خرد بود و تن جان پاک

تو گفتى که بهره ندارد ز خاک‏

چو یک بهره از تیره شب در گذشت

شباهنگ بر چرخ گردان بگشت‏

سخن گفتن آمد نهفته براز

در خوابگه نرم کردند باز

یکى بنده شمعى معنبر بدست

خرامان بیامد ببالین مست‏

پس پرده اندر یکى ماه روى

چو خورشید تابان پر از رنگ و بوى‏

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند

ببالا بکردار سرو بلند

روانش خرد بود و تن جان پاک

تو گفتى که بهره ندارد ز خاک‏

از او رستم شیر دل خیره ماند

برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو گفت نام تو چیست

چه جویى شب تیره کام تو چیست‏

چنین داد پاسخ که تهمینه‏ام

تو گویى که از غم بدو نیمه‏ام‏

یکى دخت شاه سمنگان منم

ز پشت هژبر و پلنگان منم‏

بگیتى ز خوبان مرا جفت نیست

چو من زیر چرخ کبود اندکیست‏

کس از پرده بیرون ندیدى مرا

نه هرگز کس آوا شنیدى مرا

بکردار افسانه از هر کسى

شنیدم همى داستانت بسى‏

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ

نترسى و هستى چنین تیز چنگ‏

شب تیره تنها بتوران شوى

بگردى بران مرز و هم نغنوى‏

بتنها یکى گور بریان کنى

هوا را بشمشیر گریان کنى‏

هر آن کس که گرز تو بیند بچنگ

بدرّد دل شیر و چنگ پلنگ‏

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب

نیارد بنخچیر کردن شتاب‏

نشان کمند تو دارد هژبر

ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو

بسى لب بدندان گزیدم ز تو

بجستم همى کفت و یال و برت

بدین شهر کرد ایزد آبشخورت‏

تراام کنون گر بخواهى مرا

نبیند جزین مرغ و ماهى مرا

یکى آنک بر تو چنین گشته‏ام

خرد را ز بهر هوا کشته‏ام‏

و دیگر که از تو مگر کردگار

نشاند یکى پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد بمردى و زور

سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت بجاى آورم

سمنگان همه زیر پاى آورم‏

چو رستم بر انسان پرى چهره دید

ز هر دانشى نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهى

ندید ایچ فرجام جز فرّهى

بفرمود تا موبدى پر هنر

بیاید بخواهد و را از پدر

چو بشنید شاه این سخن شاد شد

بسان یکى سرو آزاد شد

بدان پهلوان داد آن دخت خویش

بدان سان که بودست آیین و کیش‏

بخشنودى و راى و فرمان اوى

بخوبى بیاراست پیمان اوى‏

چو بسپرد دختر بدان پهلوان

همه شاد گشتند پیر و جوان‏

ز شادى بسى زر بر افشاندند

ابر پهلوان آفرین خواندند

که این ماه نو بر تو فرخنده باد

سر بدسگالان تو کنده باد

چو انباز او گشت با او براز

ببود آن شب تیره دیر و دراز

چو خورشید تابان ز چرخ بلند

همى خواست افگند رخشان کمند

ببازوى رستم یکى مهره بود

که آن مهره اندر جهان شهره بود

بدو داد و گفتش که این را بدار

اگر دختر آرد ترا روزگار

بگیر و بگیسوى او بر بدوز

بنیک اختر و فال گیتى فروز

ور ایدونک آید ز اختر پسر

ببندش ببازو نشان پدر

ببالاى سام نریمان بود

بمردى و خوى کریمان بود

فرود آرد از ابر پرّان عقاب

نتابد بتندى بر او آفتاب‏

همى بود آن شب بر ماه روى

همى گفت از هر سخن پیش اوى‏

چو خورشید رخشنده شد بر سپهر

بیاراست روى زمین را بمهر

بپدرود کردن گرفتش ببر

بسى بوسه دادش بچشم و بسر

پرى چهره گریان ازو بازگشت

ابا انده و درد انباز گشت‏

بر رستم آمد گرانمایه شاه

بپرسیدش از خواب و آرامگاه‏

چو این گفته شد مژده دادش برخش

برو شادمان شد دل تاج بخش‏

بیامد بمالید و زین بر نهاد

شد از رخش رخشان و از شاه شاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن