بهرام گور

آگاهى یافتن بهرام‏گور از مردن پدرش

پس آگاهى آمد ببهرام گور

که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سر افراز شاهان بمرد

بمرد و همه نام شاهى ببرد

یکى مرد بر گاه بنشاندند

بشاهى همى خسروش خواندند

بخوردند سوگند یک سر سپاه

کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه‏

که بهرام فرزند او همچو اوست

از آب پدر یافت او مغز و پوست‏

چو بشنید بهرام رخ را بکند

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

بر آمد دو هفته ز شهر یمن

خروشیدن کودک و مرد و زن‏

چو یک ماه بنشست با سوک شاه

سر ماه نو را بیاراست گاه‏

پس آگاهى آمد ببهرام گور

که از چرخ شد تخت را آب شور

پدرت آن سر افراز شاهان بمرد

بمرد و همه نام شاهى ببرد

یکى مرد بر گاه بنشاندند

بشاهى همى خسروش خواندند

بخوردند سوگند یک سر سپاه

کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه‏

که بهرام فرزند او همچو اوست

از آب پدر یافت او مغز و پوست‏

چو بشنید بهرام رخ را بکند

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

بر آمد دو هفته ز شهر یمن

خروشیدن کودک و مرد و زن‏

چو یک ماه بنشست با سوک شاه

سر ماه نو را بیاراست گاه‏

برفتند نعمان و منذر بهم

همه تازیان یمن بیش و کم‏

همه زار با شاه گریان شدند

ابى آتش از درد بریان شدند

زبان بر گشادند زان پس ز بند

که اى پر هنر شهریار بلند

همه در جهان خاک را آمدیم

نه جویاى تریاک را آمدیم‏

بمیرد کسى کو ز مادر بزاد

زِهِش چون ستم بینم و مرگ داد

بمنذر چنین گفت بهرام گور

که اکنون چو شد روز ما تار و تور

ازین تخمه گر نام شاهنشهى

گسسته شود بگسلد فرّهى

ز دشت سواران بر آرند خاک

شود جاى بر تازیان بر مغاک‏

بر اندیشه باشید و یارى کنید

بمرگ پدر سوکوارى کنید

ز بهرام بشنید منذر سخن

بمردى یکى پاسخ افگند بن‏

چنین گفت کاین روزگار منست

برین دشت روز شکار منست‏

تو بر تخت بنشین و نظّاره باش

همه ساله با تاج و با یاره باش‏

همه نامداران برین هم سخن

که نعمان و منذر فگندند بن‏

ز پیش جهانجوى بر خاستند

همه تاختن را بیاراستند

بفرمود منذر بنعمان که رو

یکى لشکرى ساز شیران نو

ز شیبان و از قیسیان ده هزار

فراز آر گرد از در کار زار

من ایرانیان را نمایم که شاه

کدامست با تاج و گنج و سپاه‏

بیاورد نعمان سپاهى گران

همه تیغ داران و نیزه وران‏

بفرمود تا تاختنها برند

همه روى کشور بپى بسپرند

ره شورستان تا در طیسفون

زمین خیره شد زیر نعل اندرون‏

زن و کودک و مرد بردند اسیر

کس آن رنجها را نبد دستگیر

پر از غارت و سوختن شد جهان

چو بیکار شد تخت شاهنشهان‏

پس آگاهى آمد بروم و بچین

بترک و بهند و بمکران زمین‏

که شد تخت ایران ز خسرو تهى

کسى نیست زیباى شاهنشهى‏

همه تاختن را بیاراستند

به بیدادى از جاى برخاستند

چو از تخم شاهنشهان کس نبود

که یارست تخت کیى را بسود

بایران همى هر کسى دست آخت

بشاهنشهى تیز گردن فراخت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *