بهرام گور

نامه نوشتن ایرانیان به منذر و پاسخ آن

چو ایرانیان آگهى یافتند

یکایک سوى چاره بشتافتند

چو گشتند زان رنج یک سر ستوه

نشستند یک با دگر همگروه‏

که این کار ز اندازه اندر گذشت

ز روم و ز هند و سواران دشت‏

یکى چاره باید کنون ساختن

دل و جان ازین کار پرداختن‏

بجستند موبد فرستاده‏یى

سخن‏گوى و بینا دل آزاده‏یى‏

کجا نام آن گو جوانوى بود

دبیرى بزرگ و سخن‏گوى بود

بدان تا بنزدیک منذر شود

سخن گوید و گفت او بشنود

بمنذر بگوید که اى سر فراز

جهان را بنام تو بادا نیاز

نگهدار ایران و نیران توى

بهر جاى پشت دلیران توى‏

چو ایرانیان آگهى یافتند

یکایک سوى چاره بشتافتند

چو گشتند زان رنج یک سر ستوه

نشستند یک با دگر همگروه‏

که این کار ز اندازه اندر گذشت

ز روم و ز هند و سواران دشت‏

یکى چاره باید کنون ساختن

دل و جان ازین کار پرداختن‏

بجستند موبد فرستاده‏یى

سخن‏گوى و بینا دل آزاده‏یى‏

کجا نام آن گو جوانوى بود

دبیرى بزرگ و سخن‏گوى بود

بدان تا بنزدیک منذر شود

سخن گوید و گفت او بشنود

بمنذر بگوید که اى سر فراز

جهان را بنام تو بادا نیاز

نگهدار ایران و نیران توى

بهر جاى پشت دلیران توى‏

چو این تخت بى‏شاه و بى‏تاج شد

ز خون مرز چون پرّ درّاج شد

تو گفتیم باشى خداوند مرز

که این مرز را از تو دیدیم ارز

کنون غارت از تست و خون ریختن

بهر جاى تاراج و آویختن‏

نبودى ازین پیش تو بد کنش

ز نفرین بترسیدى و سر زنش‏

نگه کن بدین تا پسند آیدت

بپیران سر این سودمند آیدت‏

جز از تو زبر داورى دیگرست

کز اندیشه برتران برترست‏

بگوید فرستاده چیزى که دید

سخن نیز کز کاردانان شنید

جوانوى دانا ز پیش سران

بیامد سوى دشت نیزه وران‏

بمنذر سخن گفت و نامه بداد

سخنهاى ایرانیان کرد یاد

سخنهاش بشنید شاه عرب

بپاسخ برو هیچ نگشاد لب‏

چنین گفت کاى دانشى چاره جوى

سخن زین نشان با شهنشاه گوى‏

بگوى این که گفتى ببهرامشاه

چو پاسخ بجویى نمایدت راه‏

فرستاد با او یکى نامدار

جوانوى شد تا در شهریار

چو بهرام را دید داننده مرد

برو آفریننده را یاد کرد

ازان برز و بالا و آن یال و کفت

فرو ماند بینا دل اندر شگفت‏

همى مى چکد گویى از روى اوى

همى بوى مشک آید از موى اوى‏

سخن‏گوى بى‏فرّ و بى‏هوش گشت

پیامش سراسر فراموش گشت‏

بدانست بهرام کو خیره شد

ز دیدار چشم و دلش تیره شد

بپرسید بسیار و بنواختش

بخوبى بر تخت بنشاختش‏

چو گستاخ شد زو بپرسید شاه

کز ایران چرا رنجه گشتى براه‏

فرستاد با او یکى پر خرد

که او را بنزدیک منذر برد

بگوید که آن نامه پاسخ نویس

بپاسخ سخنهاى فرّخ نویس‏

و زان پس نگر تا چه دارد پیام

از و بشنود پاسخ او تمام‏

بیامد جوانو سخنها بگفت

رخ منذر از راى او بر شکفت‏

چو بشنید زان مرد بینا سخن

مر آن نامه را پاسخ افگند بن‏

جوانوى را گفت کاى پر خرد

هرانکس که بد کرد کیفر برد

شنیدم همه هرچ دادى پیام

و زان نامداران که کردى سلام‏

چنین گوى کاین بد که کرد از نخست

که بیهوده پیکار بایست جست‏

شهنشاه بهرام گور ایدرست

که با فرّ و برزست و با لشکرست‏

ز سوراخ چون مار بیرون کشید

همى دامن خویش در خون کشید

گر ایدونک من بودمى راى زن

بایرانیان بر نبودى شکن‏

جوانوى روى شهنشاه دید

وزو نیز چندى سخنها شنید

بپرسید تا شاید او تخت را

بزرگى و پیروزى و بخت را

ز منذر چو بشنید زان سان سخن

یکى روشن اندیشه افگند بن‏

چنین داد پاسخ که اى سر فراز

بدانایى از هر کسى بى‏نیاز

از ایرانیان گر خرد گشته شد

فراوان از آزادگان کشته شد

کنون من یکى نامجویم کهن

اگر بشنوى تا بگویم سخن‏

ترا با شهنشاه بهرام گور

خرامید باید ابى جنگ و شور

بایران زمین در ابا یوز و باز

چنانچون بود شاه گردن فراز

شنیدن سخنهاى ایرانیان

همانا ز جنبش نیاید زیان‏

بگویى تو نیز آنچ اندر خورد

خردمندى و دورى از بى‏خرد

ز راى بدان دور دارى منش

بپیچى ز بیغاره و سرزنش‏

چو بشنید منذر ورا هدیه داد

گسى کردش از شهر آباد شاد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *