خسرو پرویز

نامه نوشتن قیصر به خسرو پرویز دیگر بار

هم آنگه یکى نامه بنوشت زود

بران آفرین آفرین بر فزود

که با موبد یکدل و پاک راى

زدیم از بد و نیک ناباک راى‏

ز هر گونه‏یى داستانها زدیم

بران راى پیشینه باز آمدیم‏

کنون راى و گفتارها شد ببن

گشادم در گنجهاى کهن‏

بقسطنّیه در فراوان سپاه

ندارم که دارند کشور نگاه‏

سخنها ز هر گونه آراستیم

ز هر کشورى لشکرى خواستیم‏

هم آنگه یکى نامه بنوشت زود

بران آفرین آفرین بر فزود

که با موبد یکدل و پاک راى

زدیم از بد و نیک ناباک راى‏

ز هر گونه‏یى داستانها زدیم

بران راى پیشینه باز آمدیم‏

کنون راى و گفتارها شد ببن

گشادم در گنجهاى کهن‏

بقسطنّیه در فراوان سپاه

ندارم که دارند کشور نگاه‏

سخنها ز هر گونه آراستیم

ز هر کشورى لشکرى خواستیم‏

یکایک چو آیند هم در زمان

فرستیم نزدیک تو بى‏گمان‏

همه مولش و راى چندین زدن

برین نیشتر کام شیر آژدن‏

از ان بُد که کردارهاى کهن

همى یاد کرد آنک داند سخن‏

که هنگام شاپور شاه اردشیر

دل مرد برنا شد از رنج سیر

ز بس غارت و کشتن و تاختن

به بیداد بر کینها ساختن‏

کزو بگذرى هرمز و کى‏قباد

که از داد یزدان نکردند یاد

نیاى تو آن شاه نوشین روان

که از داد او پیر سر شد جوان‏

همه روم ازو شد سراسر خراب

چنانچون که ایران ز افراسیاب‏

ازین مرز ما سى و نه شارستان

از ایرانیان شد همه خارستان‏

ز خون سران دشت شد آبگیر

زن و کودکانشان ببردند اسیر

اگر مرد رومى بدل کین گرفت

نباید که آید ترا آن شگفت‏

خود آزردنى نیست در دین ما

مبادا بدى کردن آیین ما

ندیدیم چیزى به از راستى

همان دورى از کژّى و کاستى‏

ستمدیدگان را همه خواندم

وزین در فراوان سخن راندم‏

بافسون دل مردمان پاک شد

همه زهر گیرنده تریاک شد

بدان بر نهادم کزین در سخن

نگوید کس از روزگار کهن‏

بچیزى که گویى تو فرمان کنم

روان را به پیمان گروگان کنم‏

شما را زبان داد باید همان

که بر ما نباشد کسى بد گمان‏

بگویى که تا من بوم شهریار

نگیرم چنین رنجها سست و خوار

نخواهم من از رومیان باژ نیز

نه بفروشم این رنجها را بچیز

دگر هرچ دارید زان مرز و بوم

از ایران کسى نسپرد مرز و روم‏

بدین آرزو نیز بیشى کنید

بسازید با ما و خویشى کنید

شما را هر آنگه که کارى بود

وگر ناسزا کارزارى بود

همه دوستدار و برادر شویم

بود نیز گاهى که کهتر شویم‏

چو گردید زین شهر ما بى‏نیاز

بدلتان همه کینه آید فراز

ز تو و ز سلم اندر آمد سخن

از ان بیهده روزگار کهن‏

یکى عهد باید کنون استوار

سزاوار مهرى برو یادگار

کزین باره از کین ایرج سخن

نرانیم و از روزگار کهن‏

ازین پس یکى باشد ایران و روم

جدایى نجوییم زین مرز و بوم‏

پس پرده ما یکى دخترست

که از مهتران بر خرد بهترست‏

بخواهید بر پاکى دین ما

چنانچون بود رسم و آیین ما

بدان تا چو فرزند قیصر نژاد

بود کین ایرج نیارد بیاد

از آشوب و ز جنگ روى زمین

بیاساید و راه جوید بدین‏

کنون چون بچشم خرد بنگرى

مر این را بجز راستى نشمرى‏

بماند ز پیوند پیمان ما

ز یزدان چنین است فرمان ما

ز هنگام پیروز تا خوشنواز

همانا که بگذشت سال دراز

که سرها بدادند هر دو بباد

جهاندار پیمان شکن خود مباد

مسیح پیمبر چنین کرد یاد

که پیچد خرد چون بپیچى ز داد

بسى چاره کرد اندران خوشنواز

که پیروز را سر نیاید بگاز

چو پیروز با او درشتى نمود

بدید اندران جایگه تیره دود

شد آن لشکر و تخت شاهى بباد

بپیچید و شد شاه را سر ز داد

تو برنایى و نوز نادیده کار

چو خواهى که بر یابى از روزگار

مکن یارى مرد پیمان شکن

که پیمان شکن کس نیرزد کفن‏

بدان شاه نفرین کند تاج و گاه

که پیمان شکن باشد و کینه خواه‏

کنون نامه من سراسر بخوان

گر انگشتها چرب دارى مخوان‏

سخنها نگه دار و پاسخ نویس

همه خوبى اندیش و فرخ نویس‏

نخواهم که این راز داند دبیر

تو باشى نویسنده تیزویر

چو بر خوانم این پاسخ نامه را

ببینم دل مرد خودکامه را

همانا سلیح و سپاه و درم

فرستیم تا دل ندارى دژم‏

هرانکس که بر تو گرامى‏ترست

و گر نزد تو نیز نامى‏ترست‏

ابا آنک زو کینه دارى بدل

بمردى ز دل کینه‏ها برگسل‏

گناهش بیزدان دارنده بخش

مکن روز بر دشمن و دوست دخش‏

چو خواهى که داردت پیروز بخت

جهاندار و با لشکر و تاج و تخت‏

ز چیز کسان دست کوتاه دار

روان را سوى راستى راه دار

چو عنوان آن نامه برگشت خشک

بروبر نهادند مهرى ز مشک‏

بران مهر بنهاد قیصر نگین

فرستاده را داد و کرد آفرین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن