خسرو پرویز

رها کردن سران شیرویه را از بند

بدانست هم زاد فرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه‏

چو آمد برون آن بداندیش شاه

نیارست شد نیز در پیشگاه‏

بدر بر همى بود تا هر کسى

همى کرد زان آزمایش بسى‏

همى ساخت همواره تا آن سپاه

بپیچید یک سر ز فرمان شاه‏

همى راند با هر کسى داستان

شدند اندر آن کار همداستان‏

بدانست هم زاد فرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه‏

چو آمد برون آن بداندیش شاه

نیارست شد نیز در پیشگاه‏

بدر بر همى بود تا هر کسى

همى کرد زان آزمایش بسى‏

همى ساخت همواره تا آن سپاه

بپیچید یک سر ز فرمان شاه‏

همى راند با هر کسى داستان

شدند اندر آن کار همداستان‏

که شاهى دگر برنشیند بتخت

کزین دور شد فرّ و آیین و بخت‏

بر زاد فرخ یکى پیر بود

که بر کارها کردن آژیر بود

چنین گفت با زاد فرخ که شاه

همى از تو بیند گناه سپاه‏

کنون تا یکى شهریارى پدید

نیارى فزون زین نباید چخید

که این بوم آباد ویران شود

از اندوه ایران چو نیران شود

نگه کرد باید بفرزند اوى

کدامست با شرم و بى‏گفت‏وگوى‏

ورا شاد بر تخت باید نشاند

بران تاج دینار باید فشاند

چو شیروى بیدار مهتر پسر

بزندان بود کس نباید دگر

همى راى زد زین نشان هر کسى

برین روز و شب بر نیامد بسى‏

که برخاست گرد سپاه تخوار

همه کارها زو گرفتند خوار

پذیره شدش زاد فرخ براه

فراوان برفتند با او سپاه‏

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد

بدیهاى خسرو همه کرد یاد

همى گفت لشکر بمردى و راى

همى کرد خواهند شاهى بپاى‏

سپهبد چنین داد پاسخ بدوى

که من نیستم چامه گفت و گوى‏

اگر با سپاه اندر آیم بجنگ

کنم بر بدان جهان جاى تنگ‏

گرامى بد این شهریار جوان

بنزد کنارنگ و هم پهلوان‏

چو روز چنان مرد کرد او سیاه

مبادا که بیند کسى تاج و گاه‏

نژند آن زمان شد که بیداد شد

به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید

مر او را ز ایرانیان برگزید

بدو گفت کاکنون بزندان شویم

بنزدیک آن مستمندان شویم‏

بیاریم بى‏باک شیروى را

جوان و دلیر جهانجوى را

سپهبد نگهبان زندان اوست

کزو داشتى بیشتر مغز و پوست‏

ابا شش هزار آزموده سوار

همى دارد آن بستگان را بزار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار

که کار سپهبد گرفتیم خوار

گرین بخت پرویز گردد جوان

نماند بایران یکى پهلوان‏

مگر دار دارند گر چاه و بند

نماند بایران کسى بى‏گزند

بگفت این و از جاى بر کند اسپ

همى تاخت برسان آذر گشسپ‏

سپاه اندر آورد یک سر بجنگ

سپهبد پذیره شدش بى‏درنگ‏

سر لشکر نامور گشته شد

سپهبد بجنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهریار

سیه گشت روز و تبه گشت کار

بزندان تنگ اندر آمد تخوار

بدان چاره با جامه کار زار

بشیروى گردنکش آواز داد

سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شیروى کان سرفراز

بدانگه بزندان چرا شد فراز

چو روى تخوار او فروزان بدید

از اندوه چندان دلش بردمید

بدو گفت گریان که خسرو کجاست

رها کردن ما نه کار شماست‏

چنین گفت با شاه زاده تخوار

که گر مردمى کام شیران مخوار

اگر تو بدین کار همداستان

نباشى تو کم گیر زین راستان‏

یکى کم بود شاید از شانزده

برادر بماند ترا پانزده‏

بشایند هر کس بشاهنشهى

بدیشان بود شاد تخت مهى‏

فرو ماند شیروى گریان بجاى

ازان خانه تنگ بگذارد پاى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *