خسرو پرویز

ساختن خسرو، ایوان مداین را

چنین گفت روشن دل پارسى

که بگذاشت با کام دل چار سى‏

که خسرو فرستاد کسها بروم

بهند و بچین و بآباد بوم‏

برفتند کاریگران سه هزار

ز هر کشورى آنک بد نامدار

از یشان هر آن کس که استاد بود

ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

چو صد مرد بیرون شد از رومیان

ز ایران و اهواز و ز هر میان‏

از یشان دلاور گزیدند سى

از ان سى دو رومى و دو پارسى‏

بر خسرو آمد جهان دیده مرد

برو کار و زخم بنا یاد کرد

چنین گفت روشن دل پارسى

که بگذاشت با کام دل چار سى‏

که خسرو فرستاد کسها بروم

بهند و بچین و بآباد بوم‏

برفتند کاریگران سه هزار

ز هر کشورى آنک بد نامدار

از یشان هر آن کس که استاد بود

ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

چو صد مرد بیرون شد از رومیان

ز ایران و اهواز و ز هر میان‏

از یشان دلاور گزیدند سى

از ان سى دو رومى و دو پارسى‏

بر خسرو آمد جهان دیده مرد

برو کار و زخم بنا یاد کرد

گرانمایه رومى که بد هندسى

بگفتار بگذشت از پارسى‏

بدو گفت شاه این ز من در پذیر

سخن هرچ گویم ز من یاد گیر

یکى جاى خواهم که فرزند من

همان تا دو صد سال پیوند من‏

نشیند بدو در نگردد خراب

ز باران و ز برف و ز آفتاب‏

مهندس بپذرفت ایوان شاه

بدو گفت من دارم این دستگاه‏

فرو برد بنیاد ده شاه رش

همان شاه رش پنج کرده برش‏

ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار

چنین باید آن کو دهد داد کار

چو دیوار ایوانش آمد بجاى

بیامد بپیش جهان کدخداى‏

که گر شاه بیند یکى کاردان

گذشته برو سال و بسیار دان‏

فرستد تنى صد بدین بارگاه

پسندیده با موبد نیک خواه‏

بدو داد زان گونه مردم که خواست

برفتند و دیدند دیوار راست‏

بریشم بیاورد تا انجمن

بتابند باریک تابى رسن‏

ز بالاِى آن تاب داده رسن

بپیمود در پیش آن انجمن‏

رسن سوى گنج شهنشاه برد

ابا مهر گنجور او را سپرد

و زان پس بیامد بایوان شاه

که دیوار ایوان بر آمد بماه‏

چو فرمان دهد خسرو زودیاب

نگیرم برین کار کردن شتاب‏

چهل روز تا کار بنشیدم

ز کاریگران شاه بگزیندم‏

چو هنگامه زخم ایوان بود

بلندى ایوان چو کیوان بود

بدان زخم خشمت نباید نمود

مرا نیز رنجى نباید فزود

بدو گفت خسرو که چندین زمان

چرا خواهى از من تو اى بدگمان‏

نباید که دارى ازین دست باز

بآزرم بودن بیامد نیاز

بفرمود تا سى هزارش درم

بدادند تا او نباشد دژم‏

بدانست کاریگر راست‏گوى

که عیب آورد مرد دانا بروى‏

که گیرد بران زخم ایوان شتاب

اگر بشکند کم کند نان و آب‏

شب آمد بشد کارگر ناپدید

چنان شد کزان پس کس او را ندید

چو بشنید خسرو که فرعان گریخت

بگوینده بر خشم فرعان بریخت‏

چنین گفت کان را که دانش نبود

چرا پیش ما در فزونى نمود

بفرمود تا کار او بنگرند

همه رومیان را بزندان برند

دگر گفت کاریگران آورید

گچ و خشت و سنگ گران آورید

بجستند هر کس که دیوار دید

ز بوم و بر شاه شد ناپدید

به بیچارگى دست ازان بازداشت

همى گوش و دل سوى اهواز داشت‏

کزان شهر کاریگر آید کسى

نماند چنان کار بى‏بر بسى‏

همى جست استاد آن تا سه سال

ندیدند کاریگرى بى‏همال‏

بسى یاد کردند زان کار جوى

بسال چهارم پدید آمد اوى‏

یکى مرد بیدار با فرّهى

بخسرو رسانید زو آگهى‏

هم آنگاه رومى بیامد چو گرد

بدو گفت شاه اى گنهکار مرد

بگو تا چه بود اندرین پوزشت

چه گفتى که پیش آمد آموزشت‏

چنین گفت رومى که گر شهریار

فرستد مرا با یکى استوار

بگویم بدان کاردان پوزشم

بپوزش بجا آید افروزشم‏

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه

گرانمایه استاد با نیک خواه‏

همى برد داناى رومى رسن

همان مرد را نیز با خویشتن‏

بپیمود بالاى کار و برش

کم آمد ز کار از رسن هفت رش‏

رسن باز بردند نزدیک شاه

بگفت آنک با او بیامد براه‏

چنین گفت رومى که ار زخم کار

برآوردمى بر سر اى شهریار

نه دیوار ماندى نه طاق و نه کار

نه من ماندمى بر در شهریار

بدانست خسرو که او راست گفت

کسى راستى را نیارد نهفت‏

رها کرد هر کو بزندان بدند

بداندیش گر بى‏گزندان بدند

مر او را یکى بدره دینار داد

بزندانیان چیز بسیار داد

بران کار شد روزگار دراز

بکردار آن شاه را بُد نیاز

چو شد هفت سال آمد ایوان بجاى

پسندیده خسرو پاک راى‏

مر او را بسى آب داد و زمین

درم داد و دینار و کرد آفرین‏

همى کرد هر کس بایوان نگاه

بنوروز رفتى بدان جایگاه‏

کس اندر جهان زخم چونین ندید

نه از کاردانان پیشین شنید

یکى حلقه زرین بدى ریخته

از ان چرخ کار اندر آویخته‏

فروهشته زو سرخ زنجیر زر

بهر مهره‏یى در نشانده گهر

چو رفتى شهنشاه بر تخت عاج

بیاویختندى ز زنجیر تاج‏

بنوروز چون بر نشستى بتخت

بنزدیک او موبد نیک بخت‏

فروتر ز موبد مهان را بدى

بزرگان و روزى دهان را بدى‏

بزیر مهان جاى بازاریان

بیاراستندى همه کاریان‏

فرومایه تر جاى درویش بود

کجا خوردش از کوشش خویش بود

فروتر بریده بسى دست و پاى

بسى کشته افگنده در زیر جاى‏

ز ایوان ازان پس خروش آمدى

کز آوازها دل بجوش آمدى‏

که اى زیردستان شاه جهان

مباشید تیره دل و بدگمان‏

هرانکس که او سوى بالا نگاه

کند گردد اندیشه او تباه‏

ز تخت کیان دورتر بنگرید

هرانکس که کهتر بود بشمرید

و زان پس تن کشتگان را براه

کزان بگذرى کرد باید نگاه‏

و ز ان پس گنهکار و گر بى‏گناه

نماندى کسى نیز در بند شاه‏

به ارزانیان جامه‏ها داد نیز

ز دیبا و دینار و هر گونه چیز

هر آن کس که درویش بودى بشهر

که او را نبودى ز نوروز بهر

بدرگاه ایوانش بنشاندند

درمهاى گنجى برافشاندند

پر از بیم بودى گنهکار ازوى

شده مردم خفته بیدار ازوى‏

منادیگرى دیگر اندر سراى

برفتى گه بازگشتن بجاى‏

که اى نامور پر هنر سرکشان

ز بیشى چه جویید چندین نشان‏

بکار اندر اندیشه باید نخست

بدان تا شود ایمن و تن درست‏

سگالید هر کار و زان پس کنید

دل مردم کم سخن مشکنید

برانداخت باید پس آنگه برید

سخنهاى داننده باید شنید

ببینید تا از شما زیر کیست

که بر جان بد بخت باید گریست‏

هر آن کس که او راه دارد نگاه

بخسپد برین گاه ایمن ز شاه‏

دگر هرک یازد بچیز کسان

بود چشم ما سوى آن کس رسان‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *