خسرو پرویز

داستان باربد رامشگر

همى هر زمان شاه برتر گذشت

چو شد سال شاهیش بر بیست و هشت‏

کسى را نشد بر درش کار بد

ز درگاه آگاه شد باربد

بدو گفت هر کس که شاه جهان

گزیدست رامشگرى در نهان‏

اگر با تو او را برابر کند

ترا بر سر سرکش افسر کند

چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز

و گر چه نبودش بچیزى نیاز

ز کشور بشد تا بدرگاه شاه

همى کرد رامشگران را نگاه‏

چو بشنید سرکش دلش تیره شد

بزخم سرود اندرو خیره شد

همى هر زمان شاه برتر گذشت

چو شد سال شاهیش بر بیست و هشت‏

کسى را نشد بر درش کار بد

ز درگاه آگاه شد باربد

بدو گفت هر کس که شاه جهان

گزیدست رامشگرى در نهان‏

اگر با تو او را برابر کند

ترا بر سر سرکش افسر کند

چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز

و گر چه نبودش بچیزى نیاز

ز کشور بشد تا بدرگاه شاه

همى کرد رامشگران را نگاه‏

چو بشنید سرکش دلش تیره شد

بزخم سرود اندرو خیره شد

بیامد بدرگاه سالار بار

درم کرد و دینار چندى نثار

بدو گفت رامشگرى بر درست

که از من بسال و هنر برترست‏

نباید که در پیش خسرو شود

که ما کهنه گشتیم و او نو شود

ز سرکش چو بشنید دربان شاه

ز رامشگر ساده بر بست راه‏

چو رفتى بنزدیک او بار بد

همش کار بد بود و هم بار بد

ندادى ورا بار سالار بار

نه نیزش بدى مردمى خواستار

چو نومید برگشت زان بارگاه

ابا بربط آمد سوى باغ شاه‏

کجا باغبان بود مردوى نام

شد از دیدنش بار بد شادکام‏

بدان باغ رفتى بنوروز شاه

دو هفته ببودى بدان جشنگاه‏

سبک باربد نزد مردوى شد

هم آن روز با مرد همبوى شد

چنین گفت با باغبان باربد

که گویى تو جانى و من کالبد

کنون آرزو خواهم از تو یکى

کجا هست نزدیک تو اندکى‏

چو آید بدین باغ شاه جهان

مرا راه ده تا ببینم نهان‏

که تا چون بود شاه را جشنگاه

ببینم نهفته یکى روى شاه‏

بدو گفت مردى کایدون کنم

ز مغز تو اندیشه بیرون کنم‏

چو خسرو همى خواست کاید بباغ

دل میزبان شد چو روشن چراغ‏

بر باربد شد بگفت آنک شاه

همى رفت خواهد بران جشنگاه‏

همه جامه را باربد سبز کرد

همان بربط و رود ننگ و نبرد

بشد تا بجایى که خسرو شدى

بهاران نشستنگهى نو شدى‏

یکى سرو بد سبز و برگش گشن

و را شاخ چون رزمگاه پشن‏

بران سرو شد بربط اندر کنار

زمانى همى بود تا شهریار

ز ایوان بیامد بدان جشنگاه

بیاراست پیروزگر جاى شاه‏

بیامد پرى چهره میگسار

یکى جام بر کف بر شهریار

جهاندار بستد ز کودک نبید

بلور از مى سرخ شد ناپدید

بدانگه که خورشید برگشت زرد

همى بود تا گشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود

همان ساخته پهلوانى سرود

یکى نغز دستان بزد بر درخت

کزان خیره شد مرد بیدار بخت‏

سرودى بآواز خوش برکشید

که اکنون تو خوانیش داد آفرید

بماندند یک مجلس اندر شگفت

همى هر کسى راى دیگر گرفت‏

بدان نامداران بفرمود شاه

که جویند سرتاسر آن جشنگاه‏

فراوان بجستند و باز آمدند

بنزدیک خسرو فراز آمدند

جهان دیده آنگه ره اندر گرفت

که از بخت شاه این نباشد شگفت‏

که گردد گل سبز رامشگرش

که جاوید بادا سر و افسرش‏

بیاورد جامى دگر میگسار

چو از خوب رخ بستد آن شهریار

زننده دگرگون بیاراست رود

بر آورد ناگاه دیگر سرود

که پیکار گردش همى خواندند

چنین نام ز آواز او راندند

چو آن دانشى گفت و خسرو شنید

بآواز او جام مى درکشید

بفرمود کاین را بجاى آورید

همه باغ یک سر بپاى آورید

بجستند بسیار هر سوى باغ

ببردند زیر درختان چراغ‏

ندیدند چیزى جز از بید و سرو

خرامان بزیر گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام دیگر بخواست

بر آواز آن سر بر آورد راست‏

بر آمد دگر باره بانگ سرود

همان ساخته کرده آواز رود

همى سبز در سبز خوانى کنون

برین گونه سازند مکر و فسون‏

چو بشنید پرویز بر پاى خاست

بآواز او بر یکى جام خواست‏

که بود اندر آن جام یک من نبید

بیک دم مى روشن اندر کشید

چنین گفت کاین گر فرشته بدى

ز مشک و ز عنبر سرشته بدى‏

و گر دیو بودى نگفتى سرود

همان نیز نشناختى زخم رود

بجویید در باغ تا این کجاست

همه باغ و گلشن چپ و دست راست‏

دهان و برش پر ز گوهر کنم

برین رود سازانش مهتر کنم‏

چو بشنید رامشگر آواز اوى

همان خوب گفتار دمساز اوى‏

فرود آمد از شاخ سرو سهى

همى رفت با رامش و فرّهى

بیامد بمالید بر خاک روى

بدو گفت خسرو چه مردى بگوى‏

بدو گفت شاها یکى بنده‏ام

بآواز تو در جهان زنده‏ام‏

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

که رفت اندر آن یک دل و یک تنه‏

بدیدار او شاد شد شهریار

بسان گلستان بماه بهار

بسرکش چنین گفت کاى بدهنر

تو چون حنظلى بار بد چون شکر

چرا دور کردى تو او را ز من

دریغ آمدت او درین انجمن‏

بآواز او شاد مى درکشید

همان جام یاقوت بر سر کشید

برین گونه تا سر سوى خواب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ببد باربد شاه رامشگران

یکى نامدارى شد از مهتران‏

سر آمد کنون قصه باربد

مبادا که باشد ترا یار بد

از ایوان خسرو کنون داستان

بگویم که پیش آمد از راستان‏

جهان بر کهان و مهان بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

بسى مهتر و کهتر از من گذشت

نخواهم من از خواب بیدار گشت‏

همانا که شد سال بر شست و شش

نه نیکو بود مردم پیرِ کش‏

چو این نامور نامه آید ببن

ز من روى کشور شود پر سخن‏

ازان پس نمیرم که من زنده‏ام

که تخم سخن من پراگنده‏ام‏

هر آنکس که دارد هش و راى و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین‏

کنون از مداین سخن نو کنم

صفتهاى ایوان خسرو کنم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *