خسرو پرویز
کشته شدن گستهم به دست گردیه به چاره خسرو پرویز و گردوى
چنین تا بر آمد برین چند گاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
بر آشفت روزى بگردوى گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوى او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان راى زن
از آمل کس آمد ز کار آگهان
همه فاش کرد آنچ بودى نهان
همى گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازندگان شمع و مى خواستند
همه کاخ او را بیاراستند
چنین تا بر آمد برین چند گاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه
بر آشفت روزى بگردوى گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت
سوى او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان راى زن
از آمل کس آمد ز کار آگهان
همه فاش کرد آنچ بودى نهان
همى گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت
چو سازندگان شمع و مى خواستند
همه کاخ او را بیاراستند
ز بیگانه مردم بپردخت جاى
نشست از بر تخت با رهنماى
همان نیز گردوى و خسرو بهم
همى رفت از گردیه بیش و کم
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
بآمل فرستادهام کینه خواه
همه خسته و کشته باز آمدند
پر از ناله و با گداز آمدند
کنون اندرین راى ما را یکیست
که از راى ما تاج و تخت اندکیست
چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدى گردیه نیک خواه
کنون چارهیى هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن
سوى گردیه نامه باید نوشت
چو جویى پر از مى بباغ بهشت
که با تو همى دوستدارى کنم
بهر جاى و هر کار یارى کنم
بر آمد برین روزگارى دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز
کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوى ما را بجاى تنست
نگر تا چگونه کنى چارهیى
کزان گم شود زشت پتیارهیى
که گستهم را زیر سنگ آورى
دل و خانه ما بچنگ آورى
چو این کرده باشى سپاه ترا
همان در جهان نیک خواه ترا
مرانرا که خواهى دهم کشورى
بگردد بران کشور اندر سرى
تو آیى بمشکوى زرّین من
سر آورده باشى همه کین من
برین بر خورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز
اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من
بدو گفت گردوى نوشه بدى
چو ناهید در برج خوشه بدى
تو دانى که من جان و فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجاى سر تو ندارم بچیز
گرین چیزها ارجمندست نیز
بدین کس فرستم بنزدیک اوى
درفشان کنم جان تاریک اوى
یکى رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه
بخواهر فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بداندیش را
که چونین سخن نیست جز کار زن
بویژه زنى کو بود راى زن
برین نیز هر چون همى بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
برآید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود
چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
یکى نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان
پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونهیى لابه و پندها
چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهرى و بروبر ز مشک
نگینى برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه
یکى نامه بنوشت گردوى نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
سر نامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد
که بخشایش آراد یزدان بروى
مبادا پشیمان ازان گفت و گوى
هرانکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشى کارها ننگرد
گر او رفت ما از پس او رویم
بداد خداى جهان بگرویم
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردى شود بخت را روى زرد
نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان
زن چارهگر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهاى خودکامه را
همى تاخت تا بیشه نارون
فرستاده زن بنزدیک زن
ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوى و رنگ و نگار
ز بهرام چندى سخن راندند
همى آب مژگان برافشاندند
پس آن نامه شوى با خط شاه
نهانى بدو داد و بنمود راه
چو آن شیر زن نامه شاه دید
تو گفتى بروى زمین ماه دید
بخندید و گفت این سخن را برنج
ندارد کسى کش بود یار پنج
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن
چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزدیکى خوابگه بر نشاند
چو شب تیره شد روشنایى بکشت
لب شوى بگرفت ناگه بمشت
ازان مردمان نیز یار آمدند
ببالین آن نامدار آمدند
بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست
سپهبد بتاریکى اندر بمرد
شب و روز روشن بخسرو سپرد
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنى آتش و باد خاست
چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومى بپوشید تن
شب تیره ایرانیان را بخواند
سخنهاى آن کشته چندى براند
پس آن نامه شاه بنمودشان
دلیرى و تندى بیفزودشان
همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه بر گوهر افشاندند