خسرو پرویز

آگه شدن خسرو از کار سپاه

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همى بود و کس را ندادى گذر

که آگه شدى زان سخن شهریار

بدرگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همى ساخت هر مهترى جاى خواب‏

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آن کس که از مهترى داشت بهر

برفتند یک سر سوى بارگاه

بدان جاى شادى و آرام شاه‏

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

دگر گونه تر کرد باید ز دوش‏

همه پاسبانان بنام قباد

همى کرد باید بهر پاس یاد

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همى بود و کس را ندادى گذر

که آگه شدى زان سخن شهریار

بدرگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همى ساخت هر مهترى جاى خواب‏

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آن کس که از مهترى داشت بهر

برفتند یک سر سوى بارگاه

بدان جاى شادى و آرام شاه‏

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

دگر گونه تر کرد باید ز دوش‏

همه پاسبانان بنام قباد

همى کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

ز سر نام پرویز بیرون کنم‏

چو شب چادر قیرگون کرد نو

ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد

چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود

چو شیرین ببالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید

غمى گشت و زیشان دلش بر دمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن

برین داستانى بباید زدن‏

از آواز او شاه بیدار شد

دلش زان سخن پر ز آزار شد

بشیرین چنین گفت کاى ماه روى

چه دارى بخواب اندرون گفت و گوى‏

بدو گفت شیرین که بگشاى گوش

خروشیدن پاسبانان نیوش‏

چو خسرو بدان گونه آوا شنید

برخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس

بیابید گفتار اختر شناس‏

که این بدگهر تا ز مادر بزاد

نهانى ورا نام کردم قباد

بآواز شیرویه گفتم همى

دگر نامش اندر نهفتم همى‏

ورا نام شیروى بد آشکار

قبادش همى خواند این پیش کار

شب تیره باید شدن سوى چین

و گر سوى ما چین و مکران زمین‏

بریشان بافسون بگیریم راه

ز فغفور چینى بخواهم سپاه‏

ازان کاخترش بآسمان تیره بود

سخنهاى او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد بکار

همى آمدش کار دشوار خوار

بشیرین چنین گفت کآمد زمان

بر افسون ما چیره شد بدگمان‏

بدو گفت شیرین که نوشه بدى

همیشه ز تو دور دست بدى‏

بدانش کنون چاره خویش ساز

مبادا که آید بدشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوى

نهد بى‏گمان سوى این کاخ روى‏

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشیر هندى و رومى کلاه‏

همان ترکش تیر و زرّین سپر

یکى بنده گرد و پرخاشخر

شب تیره‏گون اندر آمد بباغ

بدانگه که برخیزد از خواب زاغ‏

بباغ بزرگ اندر از بس درخت

نبد شاه را در چمن جاى تخت‏

بیاویخت از شاخ زرّین سپر

بجایى کزو دور بودى گذر

نشست از بر نرگس و زعفران

یکى تیغ در زیر زانو گران‏

چو خورشید برزد سنان از فراز

سوى کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سراى

تهى بد ز شاه سرافراز جاى‏

بتاراج دادند گنج ورا

نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه بازگشتند دیده پر آب

گرفته ز کار زمانه شتاب‏

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کار کرد

یکى را همى تاج شاهى دهد

یکى را بدریا بماهى دهد

یکى را برهنه سر و پاى و سفت

نه آرام و خورد و نه جاى نهفت‏

یکى را دهد نوشه و شهد و شیر

بپوشد بدیبا و خزّ و حریر

سر انجام هر دو بخاک اندرند

بتاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادى خردمند مرد

نبودى و را روز ننگ و نبرد

ندیدى جهان از بنه به بدى

اگر که بدى مرد اگر مه بدى‏

کنون رنج در کار خسرو بریم

بخواننده آگاهى نو بریم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *