خسرو پرویز

پادشاهى خسرو پرویز

چو گستهم و بندوى بآذر گشسب

فگندند مردى سبک بر دو اسب‏

که در شب بنزدیک خسرو شود

از ایران بآگاهى نو شود

فرستاده آمد بر شاه نو

گذشته شبى تیره از ماه نو

ز آشوب بغداد گفت آنچ دید

جوان شد چو برگ گل شنبلید

چنین گفت هر کو ز راه خرد

بتیزى ز بى‏دانشى بگذرد

نترسید ز کردار چرخ بلند

شود زندگانیش ناسودمند

چو گستهم و بندوى بآذر گشسب

فگندند مردى سبک بر دو اسب‏

که در شب بنزدیک خسرو شود

از ایران بآگاهى نو شود

فرستاده آمد بر شاه نو

گذشته شبى تیره از ماه نو

ز آشوب بغداد گفت آنچ دید

جوان شد چو برگ گل شنبلید

چنین گفت هر کو ز راه خرد

بتیزى ز بى‏دانشى بگذرد

نترسید ز کردار چرخ بلند

شود زندگانیش ناسودمند

گر این بد که گفتى خوش آمد مرا

خور و خواب در آتش آمد مرا

و لیکن پدر چون بخون آخت دست

از ایران نکردم سراى نشست‏

هم او را کنون چون یکى بنده‏ام

سخن هرچ گوید نیوشنده‏ام‏

هم اندر زمان داغ دل با سپاه

بکردار آتش بیامد ز راه‏

سپاهى بد از بردع و اردبیل

همى رفت با نامور خیل خیل‏

از ارمینیه نیز چندى سپاه

همى تاخت چون باد با پور شاه‏

چو آمد ببغداد زو آگهى

که آمد خریدار تخت مهى‏

همه شهر ز آگاهى آرام یافت

جهانجوى از آرامشان کام یافت‏

پذیره شدندش بزرگان شهر

کسى را که از مهترى بود بهر

نهادند بر پیشگه تخت عاج

همان طوق زرین و پر مایه تاج‏

بشهر اندرون رفت خسرو بدرد

بنزد پدر رفت با باد سرد

چه جوییم زین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کار کرد

یکى را همى تاج شاهى دهد

یکى را بدریا بماهى دهد

یکى را برهنه سر و پاى و سفت

نه آرام و خواب و نه جاى نهفت‏

یکى را دهد توشه شهد و شیر

بپوشد بدیبا و خزّ و حریر

سرانجام هر دو بخاک اندرند

بتارک بدام هلاک اندرند

اگر خود نزادى خردمند مرد

ندیدى ز گیتى چنین گرم و سرد

ندیدى جهان از بنه به بدى

اگر که بدى مرد اگر مه بدى‏

کنون رنج در کار خسرو بریم

بخواننده آگاهى نو بریم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *