قباد
بدگمان کردن ایرانیان، قباد را از سوفراى و کشتن او سوفراى را
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
بجام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزاى
بدستورى بازگشتن بجاى
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همى رفت شادان سوى شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهى
همى بود با تاج شاهنشهى
بدان بد که من شاه بنشاندم
بشاهى برو آفرین خواندم
گر از من کسى زشت گوید بدوى
ورا سرد گوید براند ز روى
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
بجام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزاى
بدستورى بازگشتن بجاى
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همى رفت شادان سوى شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهى
همى بود با تاج شاهنشهى
بدان بد که من شاه بنشاندم
بشاهى برو آفرین خواندم
گر از من کسى زشت گوید بدوى
ورا سرد گوید براند ز روى
همى باژ جستى ز هر کشورى
ز هر نامدارى و هر مهترى
چو آگاهى آمد بسوى قباد
ز شیراز و ز کار بیداد و داد
همى گفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
نه فرمانش باشد بچیزى نه راى
جهان شد همه بنده سوفزاى
هر آن کس که بد راز دار قباد
بروبر سخنها همى کرد یاد
که از پادشاهى بنامى بسند
چرا کردى اى شهریار بلند
ز گنج تو آگندهتر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
همه پارس چون بنده او شدند
بزرگان پرستنده او شدند
ز گفتار بد شد دل کىقباد
ز رنجش بدل بر نکرد ایچ یاد
همى گفت گر من فرستم سپاه
سر او بگردد شود رزمخواه
چو من دشمنى کرده باشم بگنج
ازو دید باید بسى درد و رنج
کند هر کسى یاد کردار اوى
نهانى ندانند بازار اوى
ندارم ز ایران یکى رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
بدو گفت فرزانه مندیش زین
که او شهریارى شود بآفرین
ترا بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
چو شاپور رازى بیاید ز جاى
بدرد دل بدکنش سوفزاى
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
همانگه جهان دیدهاى کىقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
بنزدیک شاپور رازى شود
بر آواز نخچیر و بازى شود
هم اندر زمان بر نشاند ورا
ز رى سوى درگاه خواند ورا
دو اسبه فرستاده آمد برى
چو باد خزانى بهنگام دى
چو دیدش بپرسید سالار بار
وزو بستد آن نامه شهریار
بیامد بشاپور رازى سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
برو خواند آن نامه کىقباد
بخندید شاپور مهرک نژاد
که جز سو فزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
ز هر جاى فرمانبران را بخواند
سوى طیسفون تیز لشکر براند
چو آورد لشکر بنزدیک شاه
هم اندر زمان بر گشادند راه
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت زین تاج بىبهرهام
ببىبهرهئى در جهان شهرهام
همه سو فزا راست بهر از مهى
همى نام بینم ز شاهنشهى
ازین داد و بیداد در گردنم
بفرجام روزى بپیچد تنم
بایران برادر بدى کدخداى
بهستى ز بیدادگر سو فزاى
بدو گفت شاپور کاى شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
یکى نامه باید نوشتن درشت
ترا نام و فرّ و نژادست و پشت
بگویى که از تخت شاهنشهى
مرا بهره رنجست و گنج تهى
تویى باژ خواه و منم با گناه
نخواهم که خوانى مرا نیز شاه
فرستادم اینک یکى پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
چو نامه بدین گونه باشد بدوى
چو من دشمن و لشکرى جنگجوى
نمانم که بر هم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم
نویسنده نامه را خواندند
بنزدیک شاپور بنشاندند
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر براه
گزین کرد پس هرک بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
خود و نامداران پر خاشجوى
سوى شهر شیراز بنهاد روى
چو آگاه شد زان سخن سوفزاى
همانگه بیاورد لشکر ز جاى
پذیره شدش با سپاهى گران
گزیده سواران و جوشنوران
رسیدند پس یک بدیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردن فراز
چو بنشست شاپور با سو فزاى
فراوان زدند از بد و نیک راى
بدو داد پس نامه شهریار
سخن رفت هر گونه دشوار و خوار
چو بر خواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره روان
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
ترا بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
بر ان سان که بر خواندهاى نامه را
تو دانى شهنشاه خود کامه را
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
بدان رنج و سختى که بردم ز شاه
برفتم ز زاولستان با سپاه
بمردى رهانیدم او را ز بند
نماندم که آید برویش گزند
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
گر ایدونک بندست پاداش من
ترا چنگ دادن بپرخاش من
نخواهم زمان از تو پایم ببند
بدارد مرا بند او سودمند
ز یزدان و ز لشکرم نیست شرم
که من چند پالودهام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود
بیزدان مرا سخت سوگند بود
که دستم نبیند مگر دست تیغ
بجنگ آفتاب اندر آرم بمیغ
مگر سر دهم گر سر خوشنواز
بمردى ز تخت اندر آرم بگاز
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهاى ناسودمندم سزاست
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
چو پیرایه دان بند بر پاى مرد
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد ناى رویین و خود بر نشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را بزندان برند
بنزدیک ناهوشمندان برند
بشیراز فرمود تا هرچ بود
ز مردان و گنج و ز کِشت و درود
بیاورد یک سر سوى طیسفون
سپردش بگنجور او رهنمون
چو یک هفته بگذشت هر گونه راى
همى راند با موبد از سو فزاى
چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارند با او همه طیسفون
همه لشکر و زیر دستان ما
ز دهقان و ز در پرستان ما
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهى بباید ترا دست شست
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بفرمود پس تاش بىجان کنند
بر و بر دل و دیده پیچان کنند
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیک خواه