شاپور ذو الاكتاف

گریختن شاپور از روم و رسیدن به شهر ایران

سوى شهر ایران نهادند روى

دو خرّم نهان شاد و آرامجوى‏

شب و روز یک سر همى تاختند

بخواب و بخوردن نپرداختند

برین گونه از شهر برخورستان

همى راند تا کشور سورستان‏

چو اسپ و تن از تاختن گشت سست

فرود آمدن را همى جاى جست‏

دهى خرّم آمد بپیشش براه

پر از باغ و میدان و پر جشنگاه‏

تن از رنج خسته گریزان ز بد

بیامد در باغبانى بزد

بیامد دمان مرد پالیزبان

که هم نیک دل بود و هم میزبان‏

سوى شهر ایران نهادند روى

دو خرّم نهان شاد و آرامجوى‏

شب و روز یک سر همى تاختند

بخواب و بخوردن نپرداختند

برین گونه از شهر برخورستان

همى راند تا کشور سورستان‏

چو اسپ و تن از تاختن گشت سست

فرود آمدن را همى جاى جست‏

دهى خرّم آمد بپیشش براه

پر از باغ و میدان و پر جشنگاه‏

تن از رنج خسته گریزان ز بد

بیامد در باغبانى بزد

بیامد دمان مرد پالیزبان

که هم نیک دل بود و هم میزبان‏

دو تن دید با نیزه و درع و خود

ز شاپور پرسید هست این درود

بدین بیگهى از کجا خاستى

چنین تاختن را بیاراستى‏

بدو گفت شاپور کاى نیک خواه

سخن چند پرسى ز گم گرده راه‏

یکى مرد ایرانیم راه جوى

گریزان بدین مرز بنهاده روى‏

پر از دردم از قیصر و لشکرش

مبادا که بینم سر و افسرش‏

گر امشب مرا میزبانى کنى

هشیوارى و مرزبانى کنى‏

بر آنم که روزى بکار آیدت

درختى که کشتى ببار آیدت‏

بدو باغبان گفت کین خان تست

تن باغبان نیز مهمان تست‏

بدان چیز کاید مرا دست رس

بکوشم بیارم نگویم بکس‏

فرود آمد از باره شاپور شاه

کنیزک همى رفت با او براه‏

خورش ساخت چندان زن باغبان

ز هر گونه چندانک بودش توان‏

چو نان خورده شد کار مى ساختند

سبک مایه جایى بپرداختند

سبک باغبان مى بشاپور داد

که بردار ازان کس که آیدت یاد

بدو گفت شاپور کاى میزبان

سخن‏گوى و پر مایه پالیزبان‏

کسى کو مى آرد نخست او خورد

چو بیشش بود سالیان و خرد

تو از من بسال اندکى برترى

تو باید که چون مى دهى مى خورى‏

بدو باغبان گفت کاى پر هنر

نخست آن خورد مى که با زیب‏تر

تو باید که باشى برین پیش رو

که پیرى بفرهنگ و بر سال نو

همى بوى تاج آید از موى تو

همى رنگ عاج آید از روى تو

بخندید شاپور و بستند نبید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

بپالیزبان گفت کاى پاک دین

چه آگاهى استت ز ایران زمین‏

چنین داد پاسخ که اى برمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش‏

ببد خواه ما باد چندان زیان

که از قیصر آمد بایرانیان‏

از ایران پراگنده شد هرک بود

نماند اندران بوم کشت و درود

ز بس غارت و کشتن مرد و زن

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن‏

وزیشان بسى نیز ترسا شدند

بزنّار پیش سکوبا شدند

بسى جاثلیقى بسر بر کلاه

بدور از بر و بوم و آرامگاه‏

بدو گفت شاپور شاه اورمزد

که رخشان بَدى همچو ماه اورمزد

کجا شد که قیصر چنین چیره شد

ز بخت آب ایرانیان تیره شد

بدو باغبان گفت کاى سرفراز

ترا جاودان مهترى باد و ناز

ازو مرده و زنده جایى نشان

نیامد بایران بدان سرکشان‏

هرانکس که بودند ز آباد بوم

اسیرند سر تا سر اکنون بروم‏

برین زار بگریست پالیزبان

که بود آن زمان شاه را میزبان‏

بدو میزبان گفت کایدر سه روز

بباشى بود خانه گیتى فروز

که دانا زد این داستان از نخست

که هر کس که آزرم مهمان نجست‏

نباشد خرد هیچ نزدیک اوى

نیاز آورد بخت تاریک اوى‏

باش و بیاساى و مى خور بکام

چو گردد دلت رام برگوى نام‏

بدو گفت شاپور کآرى رواست

بما بر کنون میزبان پادشاست‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *