شيرويه

داستان شیرویه با شیرین – زن خسرو پرویز- و کشته شدن شیرویه

چو آوردم این روز خسرو ببن

ز شیروى و شیرین گشایم سخن‏

چو پنجاه و سه روز بگذشت زین

که شد کشته آن شاه با آفرین‏

بشیرین فرستاد شیروى کس

که اى نرّه جادوى بى‏دست رس‏

همه جادویى دانى و بدخویى

بایران گنهکارتر کس تویى‏

بتُنبَل همى داشتى شاه را

بچاره فرود آورى ماه را

بترس اى گنهکار و نزد من آى

بایوان چنین شاد و ایمن مپاى‏

چو آوردم این روز خسرو ببن

ز شیروى و شیرین گشایم سخن‏

چو پنجاه و سه روز بگذشت زین

که شد کشته آن شاه با آفرین‏

بشیرین فرستاد شیروى کس

که اى نرّه جادوى بى‏دست رس‏

همه جادویى دانى و بدخویى

بایران گنهکارتر کس تویى‏

بتُنبَل همى داشتى شاه را

بچاره فرود آورى ماه را

بترس اى گنهکار و نزد من آى

بایوان چنین شاد و ایمن مپاى‏

برآشفت شیرین ز پیغام او

و زان پر گنه زشت دشنام او

چنین گفت کانکس که خون پدر

بریزد مباداش بالا و بر

نبینم من آن بدکنش را ز دور

نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبیرى بیاورد انده برى

همان ساخته پهلوى دفترى‏

بدان مرد داننده اندرز کرد

همه خواسته پیش او ارز کرد

همى داشت لختى بصندوق زهر

که زهرش نبایست جستن بشهر

همى داشت آن زهر با خویشتن

همى دوخت سرو چمن را کفن‏

فرستاد پاسخ بشیروى باز

که اى تاجور شاه گردن فراز

سخنها که گفتى تو برگست و باد

دل و جان آن بدکنش پست باد

کجا در جهان جادویى جز بنام

شنو دست و بو دست زان شادکام‏

و گر شاه ازین رسم و اندازه بود

که راى وى از جادوى تازه بود

که جادو بدى کس بمشکوى شاه

بدیده بدیدى همان روى شاه‏

مرا از پى فرّخى داشتى

که شبگیر چون چشم بگماشتى‏

ز مشکوى زرّین مرا خواستى

بدیدار من جان بیاراستى‏

ز گفتار چونین سخن شرم دار

چه بندى سخن کژّ بر شهریار

ز دادار نیکى دهش یاد کن

بپیش کس اندر مگو این سخن‏

ببردند پاسخ بنزدیک شاه

بر آشفت شیروى زان بى‏گناه‏

چنین گفت کز آمدن چاره نیست

چو تو در زمانه سخن خواره نیست‏

چو بشنید شیرین پر از درد شد

بپیچید و رنگ رخش زرد شد

چنین داد پاسخ که نزد تو من

نیایم مگر با یکى انجمن‏

که باشند پیش تو دانندگان

جهان دیده و چیز خوانندگان‏

فرستاد شیروى پنجاه مرد

بیاورد داننده و سالخورده‏

و ز ان پس بشیرین فرستاد کس

که برخیز و پیش آى و گفتار بس‏

چو شیرین شنید آن کبود و سیاه

بپوشید و آمد بنزدیک شاه‏

بشد تیز تا گلشن شادگان

که بد جاى گوینده آزادگان‏

نشست از پس پرده‏یى پادشا

چنانچون بود مردم پارسا

بنزدیک او کس فرستاد شاه

که از سوک خسرو بر آمد دو ماه‏

کنون جفت من باش تا بر خورى

بدان تا سوى کهترى ننگرى‏

بدارم ترا هم بسان پدر

و زان نیز نامى تر و خوبتر

بدو گفت شیرین که دادم نخست

بده وانگهى جان من پیش تست‏

و ز ان پس نیاسایم از پاسخت

ز فرمان و راى و دل فرخت‏

بدان گشت شیروى همداستان

که بر گوید آن خوب رخ داستان‏

زن مهتر از پرده آواز داد

که اى شاه پیروز بادى و شاد

تو گفتى که من بدتن و جادوام

ز پاکى و از راستى یک سوام‏

بدو گفت شیرویه بود این چنین

ز تیزى جوانان نگیرند کین‏

چنین گفت شیرین بآزادگان

که بودند در گلشن شادگان‏

چه دیدید از من شما از بدى

ز تارى و کژّى و نابخردى‏

بسى سال بانوى ایران بدم

بهر کار پشت دلیران بدم‏

نجستم همیشه جز از راستى

ز من دور بر کژّى و کاستى‏

بسى کس بگفتار من شهر یافت

ز هر گونه‏یى از جهان بهر یافت‏

بایران که دید از بنه سایه‏ام

و گر سایه تاج و پیرایه‏ام‏

بگوید هر آن کس که دید و شنید

همه کار ازین پاسخ آمد پدید

بزرگان که بودند در پیش شاه

ز شیرین بخوبى نمودند راه‏

که چون او زنى نیست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان‏

چنین گفت شیرین که اى مهتران

جهان گشته و کار دیده سران‏

بسه چیز باشد زنان را بهى

که باشند زیباى گاه مهى‏

یکى آنک با شرم و با خواستست

که جفتش بدو خانه آراستست‏

دگر آنک فرخ پسر زاید او

ز شوى خجسته بیفزاید او

سه دیگر که بالا و رویش بود

بپوشیدگى نیز مویش بود

بدانگه که من جفت خسرو بدم

به پیوستگى در جهان نو بدم‏

چو بى‏کام و بى‏دل بیامد ز روم

نشستش نبود اندرین مرز و بوم‏

ازان پس بران کامگارى رسید

که کس در جهان آن ندید و شنید

وزو نیز فرزند بودم چهار

بدیشان چنان شاد بد شهریار

چو نستود و چون شهریار و فرود

چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

ز جمّ و فریدون چو ایشان نزاد

زبانم مباد ار بپیچم ز داد

بگفت این و بگشاد چادر ز روى

همه روى ماه و همه پشت موى‏

سه دیگر چنین است رویم که هست

یکى گر دروغست بنماى دست‏

مرا از هنر موى بُد در نهان

که آن را ندیدى کس اندر جهان‏

نمودم همه پیشت ازین جادویى

نه از تنبل و مکر و ز بدخویى‏

نه کس موى من پیش ازین دیده بود

نه از مهتران نیز بشنیده بود

ز دیدار پیران فرو ماندند

خیو زیر لبها برافشاندند

چو شیروى رخسار شیرین بدید

روان نهانش ز تن بر پرید

ورا گفت جز تو نباید کسم

چو تو جفت یابم بایران بسم‏

زن خوب رخ پاسخش داد باز

که از شاه ایران نیم بى‏نیاز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهى

که بر تو بماناد شاهنشهى‏

بدو گفت شیروى جانم تراست

دگر آرزو هرچ خواهى رواست‏

بدو گفت شیرین که هر خواسته

که بودم بدین کشور آراسته‏

ازین پس یکایک سپارى بمن

همه پیش این نامور انجمن‏

بدین نامه اندر نهى خط خویش

که بیزارم از چیز او کمّ و بیش‏

بکرد آنچ فرمود شیروى زود

زن از آرزوها چو پاسخ شنود

براه آمد از گلشن شادگان

ز پیش بزرگان و آزادگان‏

بخانه شد و بنده آزاد کرد

بدان خواسته بنده را شاد کرد

دگر هرچ بودش بدرویش داد

بدان کو ورا خویش بد بیش داد

ببخشید چندى بآتشکده

چه بر جاى نوروز و جشن سده‏

دگر بر کنامى که ویران شدست

رباطى که آرام شیران بدست‏

بمزد جهاندار خسرو بداد

بنیکى روان ورا کرد شاد

بیامد بدان باغ و بگشاد روى

نشست از بر خاک بى‏رنگ و بوى‏

همه بندگانرا بر خویش خواند

مران هر یکى را بخوبى نشاند

چنین گفت زان پس ببانگ بلند

که هر کس که هست از شما ارجمند

همه گوش دارید گفتار من

نبیند کسى نیز دیدار من‏

مگویید یک سر جز از راستى

نیاید ز دانندگان کاستى‏

که زان پس که من نزد خسرو شدم

بمشکوى زرین او نو شدم‏

سر بانوان بودم و فرّ شاه

ازان پس چه پیدا شد از من گناه‏

نباید سخن هیچ گفتن بروى

چه روى آید اندر زنى چاره جوى‏

همه یک سر از جاى برخاستند

زبانها بپاسخ بیاراستند

که اى نامور بانوى بانوان

سخن‏گوى و دانا و روشن روان‏

بیزدان که هرگز ترا کس ندید

نه نیز از پس پرده آوا شنید

همانا ز هنگام هوشنگ باز

چو تو نیز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان

جهانجوى و بیدار دل بندگان‏

بآواز گفتند کاى سرفراز

ستوده بچین و بروم و طراز

که یارد سخن گفتن از تو ببد

بدى کردن از روى تو کى سزد

چنین گفت شیرین که این بدکنش

که چرخ بلندش کند سرزنش‏

پدر را بکشت از پى تاج و تخت

کزین پس مبیناد شادى و بخت‏

مگر مرگ را پیش دیوار کرد

که جان پدر را بتن خوار کرد

پیامى فرستاد نزدیک من

که تاریک شد جان باریک من‏

بدان گفتم این بَد که من زنده‏ام

جهان آفرین را پرستنده‏ام‏

پدیدار کردم همه راه خویش

پر از درد بودم ز بد خواه خویش‏

پس از مرگ من بر سر انجمن

زبانش مگر بد سراید ز من‏

ز گفتار او ویژه گریان شدند

هم از درد پرویز بریان شدند

برفتند گویندگان نزد شاه

شنیده بگفتند ازان بى‏گناه‏

بپرسید شیروى کاى نیک خوى

سه دیگر چه چیز آمدت آرزوى‏

فرستاد شیرین بشیروى کس

که اکنون یکى آرزو ماند و بس‏

گشایم در دخمه شاه باز

بدیدار او آمدستم نیاز

چنین گفت شیروى کاین هم رواست

بدیدار آن مهتر او پادشاست‏

نگهبان در دخمه را باز کرد

زن پارسا مویه آغاز کرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد

گذشته سخنها برو کرد یاد

هم آنگاه زهر هلاهل بخورد

ز شیرین روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشیده روى

بتن بر یکى جامه کافور بوى‏

بدیوار پشتش نهاد و بمرد

بمرد و ز گیتى نشانش ببرد

چو بشنید شیروى بیمار گشت

ز دیدار او پر ز تیمار گشت‏

بفرمود تا دخمه دیگر کنند

ز مشک و ز کافورش افسر کنند

در دخمه شاه کرد استوار

برین بر نیامد بسى روزگار

که شیروى را زهر دادند نیز

جهان را ز شاهان پر آمد قفیز

بشومى بزاد و بشومى بمرد

همان تخت شاهى پسر را سپرد

کسى پادشاهى کند هفت ماه

بهشتم ز کافور یابد کلاه‏

بگیتى بهى بهتر از گاه نیست

بدى بتّر از عمر کوتاه نیست‏

کنون پادشاهى شاه اردشیر

بگویم که پیش آمدم ناگزیر

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن