یزدگرد سوم

برانگیختن ماهوى سورى بیژن را به جنگ یزدگرد و گریختن شاه در آسیاب

یکى پهلوان بود گسترده کام

نژادش ز طرخان و بیژن بنام‏

نشستش بشهر سمرقند بود

بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوى بدبخت خودکامه شد

ازو نزد بیژن یکى نامه شد

که اى پهلوان زاده بى‏گزند

یکى رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ایدرست

ابا تاج و گاهست و با افسرست‏

گر آیى سر و تاج و گاهش تراست

همان گنج و چتر سیاهش تراست‏

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید

جهان پیش ماهوى خودکامه دید

یکى پهلوان بود گسترده کام

نژادش ز طرخان و بیژن بنام‏

نشستش بشهر سمرقند بود

بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوى بدبخت خودکامه شد

ازو نزد بیژن یکى نامه شد

که اى پهلوان زاده بى‏گزند

یکى رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ایدرست

ابا تاج و گاهست و با افسرست‏

گر آیى سر و تاج و گاهش تراست

همان گنج و چتر سیاهش تراست‏

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید

جهان پیش ماهوى خودکامه دید

بدستور گفت اى سر راستان

چه دارى بیاد اندرین داستان‏

بیارى ماهوى گر من سپاه

برانم شود کارم ایدر تباه‏

بمن بر کند شاه چینى فسوس

مرا بى‏منش خواند و چاپلوس‏

و گر نه کنم گوید از بیم کرد

همى ترسد از روز ننگ و نبرد

چنین داد دستور پاسخ بدوى

که اى شیر دل مرد پرخاش جوى‏

از ایدر ترا ننگ باشد شدن

بیارى ماهوى و باز آمدن‏

ببرسام فرماى تا با سپاه

بیارى شود سوى آن رزمگاه‏

بگفتار سورى شوى سوى جنگ

سبکسار خواند ترا مرد سنگ‏

چنین گفت بیژن که اینست راى

مرا خود نجنبید باید ز جاى‏

ببرسام فرمود تا ده هزار

نبرده سواران خنجرگزار

بمرو اندرون ساز جنگ آورد

مگر گنج ایران بچنگ آورد

سپاه از بخارا چو پرّان تذرو

بیامد بیک هفته تا شهر مرو

شب تیره هنگام بانگ خروس

ازان مرز برخاست آواز کوس‏

جهاندار زین خود نه آگاه بود

که ماهوى سوریش بد خواه بود

بشبگیر گاه سپیده دمان

سوارى سوى خسرو آمد دوان‏

که ماهوى گوید که آمد سپاه

ز ترکان کنون بر چه رایست شاه‏

سپهدار خانست و فغفور چین

سپاهش همى بر نتابد زمین‏

بر آشفت و جوشن بپوشید شاه

شد از گرد گیتى سراسر سیاه‏

چو نیروى پرخاش ترکان بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

بپیش سپاه اندر آمد چو پیل

زمین شد بکردار دریاى نیل‏

چو بر لشکر ترک بر حمله برد

پس پشت او در نماند ایچ گرد

همه پشت بر تاجور گاشتند

میان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوى شاه جهان

بدانست نیرنگ او در نهان‏

چنین بود ماهوى را راى و راه

که او ماند اندر میان سپاه‏

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب

همى زد بتیغ و بپاى و رکیب‏

فراوان ازان نامداران بکشت

چو بیچاره تر گشت بنمود پشت‏

ز ترکان بسى بود در پشت اوى

یکى کابلى تیغ در مشت اوى‏

همى تاخت جوشان چو از ابر برق

یکى آسیا بد بر آن آب زرق‏

فرود آمد از باره شاه جهان

ز بدخواه در آسیا شد نهان‏

سواران بجستن نهادند روى

همه زرق ازو شد پر از گفت و گوى‏

ازو بازماند اسپ زرّین ستام

همان گرز و شمشیر زرّین نیام‏

بجستنش ترکان خروشان شدند

ازان باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانه آسیا

نشست از بر خشک لختى گیا

چنین است رسم سراى فریب

فرازش بلند و نشیبش نشیب‏

بدانگه که بیدار بد بخت اوى

بگردون کشیدى فلک تخت اوى‏

کنون آسیایى بیامدش بهر

ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندى دل اندر سراى فسوس

که هزمان بگوش آید آواز کوس‏

خروشى برآید که بربند رخت

نبینى بجز دخمه گور تخت‏

دهان ناچریده دو دیده پر آب

همى بود تا برکشید آفتاب‏

گشاد آسیابان در آسیا

بپشت اندرون بار و لختى گیا

فرومایه‏یى بود خسرو بنام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام‏

خور خویش زان آسیا ساختى

بکارى جزین خود نپرداختى‏

گوى دید برسان سرو بلند

نشسته بران سنگ چون مستمند

یکى افسرى خسروى بر سرش

درفشان ز دیباى چینى برش‏

بپیکر یکى کفش زرین بپاى

ز خوشاب و زر آستین قباى‏

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند

بدان خیرگى نام یزدان بخواند

بدو گفت کاى شاه خورشید روى

برین آسیا چون رسیدى تو گوى‏

چه جاى نشستت بود آسیا

پر از گندم و خاک و چندى گیا

چه مردى بدین فر و این برز و چهر

که چون تو نبیند همانا سپهر

از ایرانیانم بدو گفت شاه

هزیمت گرفتم ز توران سپاه‏

بدو آسیابان بتشویر گفت

که جز تنگ دستى مرا نیست جفت‏

اگر نان کشکینت آید بکار

و رین ناسزا ترّه جویبار

بیارم جزین نیز چیزى که هست

خروشان بود مردم تنگ دست‏

بسه روز شاه جهان را ز رزم

نبود ایچ پردازش خوان و بزم‏

بدو گفت شاه انچ دارى بیار

خورش نیز با برسم آید بکار

سبک مرد بى‏مایه چبّین نهاد

برو تره و نان کشکین نهاد

ببرسم شتابید و آمد براه

بجایى که بود اندر ان واژگاه‏

بر مهتر زرق شد بى‏گذار

که برسم کند زو یکى خواستار

بهر سو فرستاد ماهوى کس

ز گیتى همى شاه را جست و بس‏

ازان آسیابان بپرسید مه

که برسم کرا خواهى اى روزبه‏

بدو گفت خسرو که در آسیا

نشستست کنداورى بر گیا

ببالا بکردار سرو سهى

بدیدار خورشید با فرهى‏

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر ز خم‏

ببرسم همى واژ خواهد گرفت

سزد گر بمانى ازو در شگفت‏

یکى کهنه چُبین نهادم بپیش

برو نان کشکین سزاوار خویش‏

بدو گفت مهتر کز ایدر بپوى

چنین هم بماهوى سورى بگوى‏

نباید که آن بدنژاد پلید

چو این بشنود گوهر آرد پدید

سبک مهتر او را بمردى سپرد

جهان دیده را پیش ماهوى برد

بپرسید ماهوى زین چاره جوى

که برسم کرا خواستى راست‏گوى‏

چنین داد پاسخ ورا ترسکار

که من بار کردم همى خواستار

در آسیا را گشادم بخشم

چنان دان که خورشید دیدم بچشم‏

دو نرگس چو نرّ آهو اندر هراس

دو دیده چو از شب گذشته سه پاس‏

چو خورشید گشتست زو آسیا

خورش نان خشک و نشستش گیا

هرانکس که او فرّ یزدان ندید

ازین آسیابان بباید شنید

پر از گوهر نابسود افسرش

ز دیباى چینى فروزان برش‏

بهاریست گویى در اردیبهشت

ببالاى او سرو دهقان نکشت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *