یزدگرد سوم

بر تخت نشستن ماهوى سورى

کس آمد بماهوى سورى بگفت

که شاه جهان گشت با خاک جفت‏

سکوبا و قسّیس و رهبان روم

همه سوکواران آن مرز و بوم‏

برفتند با مویه برنا و پیر

تن شاه بردند زان آبگیر

یکى دخمه کردند او را بباغ

بلند و بزرگیش برتر ز راغ‏

چنین گفت ماهوى بدبخت و شوم

که ایران نبد پیش ازین خویش روم‏

فرستاد تا هرک آن دخمه کرد

هم آن کس کزان کار تیمار خورد

کس آمد بماهوى سورى بگفت

که شاه جهان گشت با خاک جفت‏

سکوبا و قسّیس و رهبان روم

همه سوکواران آن مرز و بوم‏

برفتند با مویه برنا و پیر

تن شاه بردند زان آبگیر

یکى دخمه کردند او را بباغ

بلند و بزرگیش برتر ز راغ‏

چنین گفت ماهوى بدبخت و شوم

که ایران نبد پیش ازین خویش روم‏

فرستاد تا هرک آن دخمه کرد

هم آن کس کزان کار تیمار خورد

بکشتند و تاراج کردند مرز

چنین بود ماهوى را کام و ارز

ازان پس بگرد جهان بنگرید

ز تخم بزرگان کسى را ندید

همان تاج با او بُد و مهر شاه

شبان زاده را آرزو کرد گاه‏

همه راز دارانش را پیش خواند

سخن هرچ بودش بدل در براند

بدستور گفت اى جهان دیده مرد

فراز آمد آن روز ننگ و نبرد

نه گنجست با من نه نام و نژاد

همى داد خواهم سر خود بباد

بر انگشترى یزدگردست نام

بشمشیر بر من نگردند رام‏

همه شهر ایران ورا بنده بود

اگر خویش بود ار پراگنده بود

نخواند مرا مرد داننده شاه

نه بر مهرم آرام گیرد سپاه‏

جزین بود چاره مرا در نهان

چرا ریختم خون شاه جهان‏

همه شب ز اندیشه پر خون بدم

جهاندار داند که من چون بدم‏

بدو راى زن گفت کاکنون گذشت

از این کار گیتى پر آواز گشت‏

کنون بازجویى همى کار خویش

که بگسستى آن رشته تار خویش‏

کنون او بدخمه درون خاک شد

روان ورا زهر تریاک شد

جهان دیدگان را همه گرد کن

زبان تیز گردان بشیرین سخن‏

چنین گوى کاین تاج و انگشترى

مرا شاه داد از پى مهترى‏

چو دانست کامد ز ترکان سپاه

چو شب تیره تر شد مرا خواند شاه‏

مرا گفت چون خاست باد نبرد

که داند بگیتى که بر کیست گرد

تو این تاج و انگشترى را بدار

بود روز کین تاجت آید بکار

مرا نیست چیزى جزین در جهان

همانا که هست این ز تازى نهان‏

تو زین پس بدشمن مده گاه من

نگه دار هم زین نشان راه من‏

من این تاج میراث دارم ز شاه

بفرمان او برنشینم بگاه‏

بدین چاره ده بند بد را فروغ

که داند که این راستست از دروغ‏

چو بشنید ماهوى گفتا که زه

تو دستورى و بر تو بر نیست مه‏

همه مهتران را ز لشکر بخواند

وزین گونه چندین سخنها براند

بدانست لشکر که این نیست راست

بشوخى ورا سر بریدن سزاست‏

یکى پهلوان گفت کاین کار تست

سخن گر درستست گر نادرست‏

چو بشنید بر تخت شاهى نشست

بافسون خراسانش آمد بدست‏

ببخشید روى زمین بر مهان

منم گفت با مهر شاه جهان‏

جهان را سراسر ببخشش گرفت

ستاره نظاره برو اى شگفت‏

بمهتر پسر داد بلخ و هرى

فرستاد بر هر سوى لشکرى‏

بداندیشگان را همه برکشید

بدانسان که از گوهر او سزید

بدان را بهر جاى سالار کرد

خردمند را سرنگونسار کرد

چو زیر اندر آمد سر راستى

پدید آمد از هر سوى کاستى‏

چو لشکر فراوان شد و خواسته

دل مرد بى‏تن شد آراسته‏

سپه را درم داد و آباد کرد

سر دوده خویش پر باد کرد

بآموى شد پهلو پیش رو

ابا لشکرى جنگ سازان نو

طلایه بپیش سپاه اندرون

جهان دیده‏یى نام او گرستون‏

بشهر بخارا نهادند روى

چنان ساخته لشکرى جنگجوى‏

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ

بباید گرفتن بدین مهر و تاج‏

بفرمان شاه جهان یزدگرد

که سالار بد او بر این هفت گرد

ز بیژن بخواهیم بشمشیر کین

کزو تیره شد بخت ایران زمین‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن