يزدگرد

پاسخ موبد به شاه

بدو گفت موبد که اى شهریار

بگشتى تو از راه پروردگار

تو گفتى که بگریزم از چنگ مرگ

چو باد خزان آمد از شاخ برگ‏

ترا چاره اینست کز راه شهد

سوى چشمه سو گرایى بمهد

نیایش کنى پیش یزدان پاک

بگردى بزارى بران گرم خاک‏

بگویى که من بنده ناتوان

زده دام سوگند پیش روان‏

کنون آمدم تا زمانم کجاست

بپیش تو اى داور داد و راست‏

چو بشنید شاه آن پسند آمدش

همان درد را سودمند آمدش‏

بیاورد سیصد عمارى و مهد

گذر کرد بر سوى دریاى شهد

بدو گفت موبد که اى شهریار

بگشتى تو از راه پروردگار

تو گفتى که بگریزم از چنگ مرگ

چو باد خزان آمد از شاخ برگ‏

ترا چاره اینست کز راه شهد

سوى چشمه سو گرایى بمهد

نیایش کنى پیش یزدان پاک

بگردى بزارى بران گرم خاک‏

بگویى که من بنده ناتوان

زده دام سوگند پیش روان‏

کنون آمدم تا زمانم کجاست

بپیش تو اى داور داد و راست‏

چو بشنید شاه آن پسند آمدش

همان درد را سودمند آمدش‏

بیاورد سیصد عمارى و مهد

گذر کرد بر سوى دریاى شهد

شب و روز بودى بمهد اندرون

ز بینیش گه گه همى رفت خون‏

چو نزدیکى چشمه سو رسید

برون آمد از مهد و دریا بدید

ازان آب لختى بسر بر نهاد

ز یزدان نیکى دهش کرد یاد

زمانى نیامد ز بینیش خون

بخورد و بیاسود با رهنمون‏

منى کرد و گفت اینت آیین و راى

نشستن چه بایست چندین بجاى‏

چو گردنکشى کرد شاه رمه

که از خویشتن دید نیکى همه‏

ز دریا بر آمد یکى اسپ خنگ

سرین گرد چون گور و کوتاه لنگ‏

دوان و چو شیر ژیان پر ز خشم

بلند و سیه خایه و زاغ چشم‏

کشان دم در پاى با یال و بش

سیه سمّ و کفک‏افگن و شیر کش‏

چنین گفت با مهتران یزدگرد

که این را سپاه اندر آرید گرد

بشد گرد چوپان و ده کرّه تاز

یکى زین و پیچان کمند دراز

چه دانست راز جهاندار شاه

که آوردى این اژدها را براه‏

فرو ماند چوپان و لشکر همه

بر آشفت ازان شهریار رمه‏

هم انگاه برداشت زین و لگام

بنزدیک آن اسپ شد شادکام‏

چنان رام شد خنگ بر جاى خویش

که ننهاد دست از پس و پاى پیش‏

ز شاه جهاندار بستد لگام

بزین بر نهادن همان گشت رام‏

چو زین بر نهادش بر آهخت تنگ

نجنبید بر جاى تازان نهنگ‏

پس پاى او شد که بنددش دم

خروشان شد آن باره سنگ سم‏

بغرید و یک جفته زد بر برش

بخاک اندر آمد سر و افسرش‏

ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد

چه جویى تو زین بر شده هفت گرد

چو از گردش او نیابى رها

پرستیدن او نیارد بها

بیزدان گراى و بدو کن پناه

خداوند گردنده خورشید و ماه‏

چو او کشته شد اسپ آبى چو گرد

بیامد بدان چشمه لاژورد

بآب اندرون شد تنش ناپدید

کس اندر جهان این شگفتى ندید

ز لشکر خروشى بر آمد چو کوس

که شاها زمان آوریدت بطوس‏

همه جامه‏ها را بکردند چاک

همى ریختند از بر یال خاک‏

ازان پس بکافید موبد برش

میان تهیگاه و مغز سرش‏

بیا گند یک سر بکافور و مشک

بدیبا تنش را بکردند خشک‏

بتابوت زرّین و در مهد ساج

سوى پارس شد آن خداوند تاج‏

چنین است رسم سراى بلند

چو آرام یابى بترس از گزند

تو رامى و با تو جهان رام نیست

چو نان خورده آید به از جام نیست‏

پرستیدن دین بهست از گناه

چو باشد کسى را بدین پایگاه‏

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *